شنبه


گاف یکم = مشایی


تعدادی از مشتری‌های نشر چشمه کتاب «کافه پیانو» را پس می‌فرستند.

از آنجایی که خودم هم این کتاب را خوانده ام، دیدن این لینک در وبلاگ
Heat نظرم را جلب کرد . البته یک چیزهایی راجع به نظرات و طرفداری آقای فرهاد جعفری از محمود احمدی نژاد شنیده بودم که این موضوع مربوط به قبل از انتخابات می شد. و از ادامه دار بودن حمایت های ایشان حتی پس از انتخابات و با رخداد چنین فجایعی در ایران، تقریباً بی خبر بودم.
1. از دوستان بابت اطلاع رسانی ممنونم.
2. من هم نسخه ای را که از این کتاب دارم با کمال میل برای ناشر پس می فرستم تا ایشان هم همه ی این کافه پیانو ها را جمع کنند و برای آقای جعفری بفرستند.
3. در سایت
گفتم گفت، نظر یکی از کاربران به نام مالزی نشین برایم جالب بود و آن اینکه:

«هرکس آزاده عقیده خودش رو داشته باشه ولیاولا خوب خریدار هم حق داره عقیده اش رو اینجوری و مسالمت آمیز نشون بده دیگه، نه؟ نویسنده رو که کتک نزده…کتاب رو آورده پس داده!دوما طرفداری از احمدی نژاد الان یک عقیده نیست…ممکنه کسی مثلا طرفدار رفتارهای ایشان در دوره اول ریاست جمهوری باشه و خوب این کاملا قابل احترامه ولی اینکه با تقلب رییس جمهور دوره دهم باشه به معنی اینه که طرفدارش طرفدار تقلب، کشتن مخالفان و بی احترامی به نظر مردم است…منطقی نیست؟»

جمعه


یک لیوان چای داغ

پنجشنبه

اتحاد



اتحاد بیشتر، نتایج بهتری را در بر خواهد داشت.
1. تحریم اس ام اس
2. تحریم کالاهایی که در شبکه های دولتی تبلیغ می شوند.
3. تغییر رنگ فونت وبلاگ به رنگ سبز
4. اسکناس نویسی (در حین اینکار به تعداد اسکناس های تقلبی موجود در مملکت همه چیز درستمان حتماً دقت کنید!)
5. استفاده از البسه سبز رنگ
6. تحریم سریال ها و فیلم های مزخرف شبکه های دولتی
7. کمک در اطلاع رسانی صحیح به دوستان و آشنایان
8. شرکت در اقدامات مدنی برنامه ریزی شده
9. کمک در معرفی بهترین فیلترشکن ها به هموطنان
10. امضا پتیشن های مربوط به نادرستی انتخابات
کودتاچیان به تنها چیزی که فکر نکرده بودند همانا خستگی ناپذیری خس و خاشاک و به قول نویسنده ی Dream Land، گوشی های موبایلی بوده است که قابلیت فیلم برداری دارند. شاید آنقدر احمق هم بوده اند که Face Book و وبلاگ نویسان را دست کم گرفته باشند و در عصر حضور Google Reader و غیره، بخواهند به سیستم فیلترینگ دل خوش کنند.
+ از خس و خاشاک نابغه ای که سایت رسمی شبکه ی خبر را با پیام برادر کشی تا کی؟ هک کرده بودند، حتی برای 24 ساعت، کمال تشکر را دارم.
+ از سهراب و ندا و تمام کسانی که بی نام و نشان، کشته و زندانی و شکنجه شدند، ایضاً خانواده هایشان، سپاسگزارم.
+ شاید مهم ترین نتیجه ی اقدامات ما این باشد که کم کم حساب خودمان را در دنیا، از تروریست ها و مستکبرین داخلی جدا کنیم. هرکس موضع خود را مشخص کند تا گند کاری های آقایان را به خس و خاشاک نسبت ندهند. ملت و دولت دیگر در یک جهت نیست و جالب تر اینکه این روزها ارکان دولتی هم به جان یکدیگر افتاده اند!
+ و در آخر اینکه من، به عنوان یک جوان ایرانی، در مقابله با این انتخابات سراسر دروغ، زانوی غم بغل نمی گیرم، اشک هم نمی ریزم، قهر هم نمی کنم و نمی گویم اولین و آخرین باری بود که در این نظام رأی دادم. من با تفکر جلو آمدم و تصمیم به رأی دادن گرفتم. وقتم را از سر راه نیاورده بودم که مناظره نگاه کنم و در فلان و بهمان سایت مو به موی برنامه های کاندیداها را دنبال کنم و بدترین جای کار اینکه دنبال کشف دروغ و راست ادعاهای آقایان باشم. بی خود دموکراسی و اصلاح طلبان را انتخاب نکردم و سبز نپوشیدم. نه عقده ی شادی کردن و در اجتماعات خیابانی بودن را داشته ام و نه عاشق شنیدن حرف های مفت بعضی و تحمل دیدن چهره ی کریه بعضی دیگر.
فکر می کنم بزرگترین فاکتوری که کودتاچیان نادیده گرفته بودندش، آلزایمر نداشتن نسل فهیم ایرانی بوده است و بس. پس همگی می مانیم و تا آخرین توان، پشت همدیگر هستیم.
برقرار باشید و سبز




چهارشنبه

دو کتاب

عطر سنبل، عطر کاج
+ بعد از آخرین سفرش، از او پرسیدم آیا برایش سخت نبوده که به آمریکا برگردد، جایی که با ثروتمند بودن خیلی فاصله دارد؟ گفت:« ولی فیروزه، من توی آمریکا هم ثروتمند هستم. فقط پول زیاد ندارم
عطر سنبل عطر کاج / نوشته ی فیروزه جزایری دوما/ ترجمه ی محمد سلیمانی نیا
نشر قصه/ چاپ شانزدهم/ 2500 تومان
+ عطر سنبل، عطر کاج ترجمه کتاب Funny in Farsi است. که با اجازه و تأیید نویسنده در ایران منتشر می شود. این اثر یکی از کتابهای پر فروش آمریکا در دو سال گذشته بوده و جوایز متعددی کسب کرده است از جمله یکی از سه کاندیدای نهایی جایزه ی تربر ( معتبرترین جایزه کتابهای طنز آمریکا ) در سال 2005 و کاندیدای جایزه ی Pen آمریکا در بخش آثار خلاقه غیر تخیلی.
+ یادداشت های نویسنده بر ترجمه فارسی
وقتی خردسال بودم، پدرم آن قدر از ماجراهای دوران کودکی اش در اهواز و شوشتر برایم تعریف می کرد که حس می کردم آن دوران را همراه او گذرانده ام. زمانی که خودم صاحب فرزندانی شدم، خواستم آنها ماجراهای من را بدانند. به همین دلیل بود که این کتاب را نوشتم.
بسیار خوشحالم که اکنون نسخه ای فارسی از آن در دسترس هموطنانم قرار دارد. امیدوارم احترام و عشق عمیقی که به خانواده و فرهنگم دارم در این صفحات جلوه یابد. اگرچه بیشتر عمرم را خارج از ایران گذرانده ام، ایران هنوز در رگ های من جاری است.
++++
خرده جنایت های زناشوهری
لیزا: درسته. از «خرده جنایت های زناشوهری» که تو می پرستی متنفرم. بازم می گم، حالا خیلی مهمه؟
ژیل این کتاب را از کتابخانه بیرون می کشد.
ژیل: «خرده جنایت های زناشوهری»، مجموعه داستان های کوتاه، بهتره بگم مجموعه داستان های کوتاه مزخرف، بسکه نظریه هاش بدبینانه است. تو این کتاب زندگی زناشویی رو مثل مشارکت دو قاتل معرفی می کنم. چرا؟ برای اینکه از همون اول، تنها چیزی که باعث می شه یک زن و مرد با هم باشن خشونته، این کششی که اونارو به جون هم می اندازه، که بدنشونو بهم می چسبونه، ضربه هایی که با آه و ناله و عرق و داد و بیداد توأمه، این نبردی که با تموم شدن نیروشون خاتمه می گیره، این آتش بسی که اسمشو لذت می ذارن همه اش خشونته. حالا اگه این دو قاتل شراکتشونو ادامه بدن و ترک مخاصمه کنن و با هم ازدواج کنن، با هم متحد می شن که علیه جامعه بجنگن. ادعای حق و حقوق و مزایا می کنن، ثمره ی کشتیشون یعنی بچه هاشونو به رخ جامعه می کشن تا سکوت و احترام بقیه رو کسب کنن. دیگه شاهکاری می شه از کلاهبرداری! دو تا دشمن با هم سازش می کنن تا تحت عنوان خانواده پدر همه رو درآرن. خانواده! این دیگه حد اعلای کلاهبرداریشونه! حالا که هم آغوشی وحشیانه و پر لذتشونو به عنوان خدمت به جامعه جا زدن، دیگه هرکاری می تونن بکنن: به اسم تعلیم و تربیت به بچه هاشون اردنگی و تو سری بزنن و برای بقیه مزاحمت ایجاد کنن و حماقت و سرو صداشون رو به همه تحمیل کنن. خانواده یا به عبارتی دیگه خودخواهی در لباس نوع دوستی... بعد قاتل ها پیر می شن و بچه هاشون می رن تا زوج های قاتل دیگه ای بسازن. این بار این درنده های پیر که دیگه نمی دونن چطوری خشونتشونو خالی کنن، به جون هم می افتن، درست مثل اوایل آشنایی شون، با این تفاوت که از ضربه های دیگه ای به جای پایین تنه استفاده می کنن. دیگه ضربه ها کاری تر و ماهرترن. تو این نبرد هرکاری مجازه: مریضی، کری، بی تفاوتی، خرفتی، اونی پیروز می شه که بیشتر عمر کنه. آره اینه زندگی زناشویی، شرکتی که اولش پدر مردمو در می آره و بعدش پدر همدیگه رو. یک راه دور و درازیه به طرف مرگ با جنازه هایی که به جا می ذاره. یک زوج جوان می خواد از شر بقیه راحت شه تا با هم تنها بمونن. وقتی پیر شدن هر کدوم می خوان از شر اون یکی خلاص شن. وقتی یه زن و مرد را سر سفره ی عقد می بینین هیچ وقت از خودتون می پرسین کدومشون قراره قاتل اون یکی بشه؟
لیزا با تمسخر دست می زند.
لیزا: آفرین! دست می زنم که استفراغ نکنم.
خرده جنایت های زناشوهری/ نوشته ی اریک امانوئل اشمیت/ ترجمه ی شهلا حائری
نشر قطره/ چاپ هفتم / 1500 تومان

دموکراسی گونه



اگر فکر می کنی بیش از دیگران
می فهمی
تجربه داری
صلاحشان را می خواهی
قدرت عمل داری
درست و غلط را می شناسی
...
واقعاً ازت خواهش می کنم همین لحظه دهانت را ببند و در کوچه و خیابان حتی «دال» دموکراسی را کثیف نکن.

سه‌شنبه

تیرهای سقف را بالا بگذارید، نجاران



اثری دیگر از جی.دی.سلینجر
امشب برنامه از یک پایگاه نیروی دریایی در نزدیکی سَن دیه گو پخش می شد، انگار جا قحط بود. پر بود از پرسش و پاسخ های فضل فروشانه. صدای فرنی طوری بود که انگار سرش سرما خورده. زویی حسابی سرحال و معرکه بود. مجری از آن ها خواست درباره ی انبوه سازی مسکن حرف بزنند، و دخترک سخنور گفت از خانه هایی که همه چیزشان شبیه هم است بدش می آید ـ منظورش ردیف طولانی خانه هایی بود که با یکدیگر مو نمی زنند. زویی گفت این خانه ها «قشنگ» هستند. گفت خیلی قشنگ است که آدم بیاید خانه و بعد متوجه شود خانه را عوضی گرفته است. عوضی با دیگران شام بخورد، در تختخواب عوضی بخوابد، و صبح با این فکر که آن آدم ها خانواده ی خودش هستند همه را ببوسد و خداحافظی کند. حتی گفت ای کاش همه ی آدم های دنیا عین هم بودند. گفت این طوری هرکس را ببینی فکر می کنی زنت یا مادرت یا پدرت است و مردم همیشه هرجا که می روند یکدیگر را بغل کنند، و این «خیلی قشنگ» است.
ترجمه امید نیک فرجام/ انتشارات ققنوس/چاپ پنجم/ 2400 تومان

+ در تعطیلات یک هفته ای بین ترمی ( چه ترکیبی! ) به سر می برم. مهلتی پیش آمد که دو رمان و دو نمایش نامه ی معرکه از امانوئل اشمیت را بخوانم و یک ذره ی بسیار ناچیز از فضای تئوریکِ حال بهم زنِ دانشگاه بیرون بیام. یادم هست که در کمال نامردی، از سگ ولگرد و عقاید یک دلقک چیزی ننوشتم در ضمن! (حکایت گوش درازان، خدای من)
+ بعضی اوقات (تازگی ها) شدیداً هوس می کنم خودم را به کری بزنم. صدای بعضی آدم ها در گوشم کاملاً محو است، خودشان هم می فهمند متأسفانه.
+
1. کسی که همیشه شب ها میوه می خورد.
2. وقتی راه می رود در 80% مواقع باید انگشت هایش نزدیک ترین دبوار را لمس کند.
3. وقتی حالش خوب نیست ( در مود افسردگی ) روی «صندلیِ پشت به زندگی » می نشیند.
لازم به ذکر است «صندلی پشت به زندگی» لقبی است که اینجانب به یکی از صندلی های آشپزخانه داده ام که وقتی رویش می نشینی رسماً هیچ دیدی به فضاهای «آدم طلبِ» خانه نداری.
4. اگر کسی در شعاعی نزدیک تر از حداقل دو متری اش بخوابد روحش پریشان می شود.
+ از آب گل آلود ماهی گرفتن، حکایت امروز بعضی وبلاگ نویسان است.
پیشنهاد: [هم‌داستانی را بلدی؟ فرق می‌کند با دوستی، یا هم‌دلی، یا همراهی.
خوب است آدم هم‌داستان داشته باشد. حالا این هم‌داستان می‌تواند به آدم فحش‌ هم بدهد، آنچنان آستینی هم بالا نزند برای کمک کردن به آدم (دست بالا بگیر چاهار انگشت بالای مچ)، اما همین که هست، یعنی که با زخم‌ها و دردهای کم‌تر، با به در و دیوار خوردن‌های کمتری، "خودم" بودن آدم میسر می‌شود.
شبیه آن وقت‌های بچگی که اگر می‌زدی گلدان می‌شکستی، وحشت برت نمی‌داشت، می‌دانستی برادرت هم دیروز زده بشقاب شکسته، و تو تنها موجود شکننده‌ی عالم دنیا نیستی.
اگر هم‌داستان نداشته باشی، رو می‌آوری به زندگی زیرزمینی.
این زندگی زیرزمینی که می‌گویم، خیال نکن که یعنی زندگی مخفیانه، نه، زندگی زیرزمینی یعنی نگذاری صدای "خود"ت از یک حدی بالاتر بیاید.
یعنی در بسیار جاهایی از زندگانی‌ات، لبخند بزنی و بگذری، چون با آدم‌هات زبان و ادبیات مشترک نداری، که حرف زدن و خواستن یعنی درگیری و جنگ، و چه اهل‌ش باشی چه نه، می‌دانی که یک جاهایی صلح و آرامش از حقیقت بهتر است.
زندگی زیرزمینی، یعنی گاهی یادت برود که قرار بوده چه جوری زندگی کنی، یعنی دائم مجبور باشی به یاد خودت بیاوری، که چه شکلی هستی، چه شکلی می‌خواهی باشی.
انگار که آینه نداشته باشی و هی دنبال خودت بگردی توی آینه‌ی خانه‌ی دیگران، شیشه‌ی ماشین‌ها و ویترین مغازه‌ها.
و هیچ وقت خدا هم تصویرت بی‌غش نباشد، خود خودت نباشد.
که همیشه‌ی خدا مجبور باشی پیرایه‌ها، اضافه‌ها را بزنی کنار توی ذهن‌ت؛ و خودت را تصور کنی.
که خسته شوی از این تصور کردن. خسته شوی از این در ذهن، در خیال زندگی کردن.
و آدم‌ها را ببینی که بعضی‌شان چه خوب بلدند مهار کردن این خود زیرزمینی‌شان را. عاشق می‌شوند؟ خب ازدواج می‌کنند، و افتخار می‌کنند که اگر جامعه فلان جور نبود ما ازدواج نمی‌کردیم که، چون خواستیم با هم باشیم، ازدواج کردیم.
پول درمی‌آورند و پول درمی‌آورند و بی‌خیال آرمان‌ها و آرزوهاشان می‌شوند؟ مجبورند، مجبورند هی خط قرمزهاشان را رد کنند، تا بتوانند در دایره‌ی به گمان آن‌ها تنگ شده‌ و من می‌گویم کم‌رنگ شده‌ی زندگی حقیقی‌شان، زنده بمانند.
همان قصه‌ی مزخرف گشنگی و عاشقی.
]

یکشنبه

از لحاظ صدا و سیما



شاید اگر قرار باشد خائن ترین سازمان در نظام جمهوری اسلامی ایران را مشخص کنیم، اکثریت به صدا و سیما رأی دهند. هرچند آنها خوب بلدند چشم را بر واقعیات ببندند و با انتشار دروغ، زندگی پستشان را با پستی هرچه بیشتر ادامه دهند.
1. خوشحالم که سال ها پیش به پوچی شبکه های داخلی (به جز شبکه 4) پی برده ام و این روزها این همه حماقت از مسئولین شوکه ام نمی کند.
2. کالاهایی که در این دست شبکه ها تبلیغ می شوند را به شدت تحریم می کنم.
3. خیلی از شما دوستان نیز شاید مثل من بر این باور رسیده باشید که فعالیت های صلح آمیز این رژیم هیچ هم صلح امیز نیست و امروز من، به عنوان یک ایرانی، از قرار گرفتن چنین سلاح هایی در دست کسانی که حتی به جوانه های کشور خود رحم نمی کنند به شدت ابراز نگرانی می کنم.
4. برای آنهایی که به آلزایمر دچار نیستند...
تازه اول راه است.
برقرار باشید و سبز

شنبه

آلزایمر 2

امسال اولین سالی بود که تصمیم به رأی دادن گرفتم. برای اولین بار در تجمع های مربوط به کاندیداها شرکت کردم و منی که برای دیوانه شدنم فقط کافی بود 10 دقیقه در شهر بازی نگهم دارند، خودم را بین 40,000 نفر آدم در استادیوم انقلاب پیدا کردم.
خیلی از دوستانم که انتخابات را تحریم می کردند با سخنرانی های گاه چند ساعته ام که برای خودشان هم عجیب بود مشتاق رأی دادن شدند. اولین روزی که با مچ بند سبز در کلاس حاضر شدم بچه ها می گفتند: ای بابا، تو دیگه چرا؟! تو که کل این رژیم رو از بیخ و بن قبول نداشتی.
فردایش آقای همکلاسی مچ بندش را بست، پس فردایش سه نفر دیگر و همینطور تا اکثریتمان. حتی در کارهای فرهنگی انتخابات هم شرکت کردیم. بعد از انتخابات برادرم روز 25 خرداد جزو افرادی بود که در میدان آزادی باتوم خورد، به خاطر آنکه نگذاشته بود یک دختر را بزنند. فردایش دوستم را دیدم که صورتش کبود بود و با لباس مشکی و یک لبخند گوشه ی لبش آمد سر کلاس! فردای آن روز من مشکی پوشیدم و همینطور بقیه ی بچه ها.
از امتحان هایی که می دادیم هیچ چیز نمی فهمیدیم، فقط دنبال جدیدترین اخبار بودیم. آقای همکلاسی انگار که ملزم باشد لیست تمام مکان های راهپیمایی و جدیدترین اخبار و آمار کشته شدگان و ... را برایمان می آورد. با حسرت از روزی حرف می زدیم که در گوهردشت به خیل طرفداران موسوی پیوسته بودیم، با پیر و جوان معاشرت می کردیم و به بچه های ستاد خسته نباشید می گفتیم. امروز خیلی از همان بچه ها در بازداشت به سر می برند و متأسفانه خانواده هایشان نمی دانند باید به کجا و چه کسی مراجعه کنند. و یا دوستی که پس از یک هفته بازداشت در حالی به خانه بازگشت که سه انگشت دستش از کار افتاده اند، دچار بیماری روانی شده و ارمغان شکنجه برایش وضعیت وخیم روحی اعلام شده است. آشنای دیگری که پس از حادثه ی 18 تیر و مرگ هم اتاقی اش، به دلیل وضعیت بد روحی به سوئد مهاجرت کرده بود بعد از شنیدن وقایع اخیر ایران و به خصوص کشته شدن 5 دانشجو در کوی دانشگاه دچار حالت تشنج گشته و هم اکنون در بیمارستان به سر می برد.
سکوت

جمعه

اندر باب پاسخ



ما آدم ها با تکرارهایمان نفس می کشیم!
+ حالِ روحت خيلي بد است! اين صداهاي عجيب را مي شنوي؟ خودش است، روحت را مي گويم… مي شنوي؟!
دارد خود را به پيكره ات مي كوبد. يعني واقعا ديوانه شده؟ چه بيهوده خود را به اين سو و آن سو مي كوبد، يعني بعد از اين همه مدت هنوز نفهميده تا وقتي كه تو نفس مي كشي او اجازه ي خروج نخواهد داشت؟!
حالا اين سؤالات به چه درد مي خورد؟ كاري كن تا آرامش كنيم.

آهان، پيدا كردم! يك آدم، بله درست شنيديد ما به يك آدم نياز داريم! بدو… زود برو خودت را قاطي آدمها كن، باز هم تعادل را نگه نداشتي و گوشه نشيني ات به طول انجاميده، به همين خاطر او ناراحت است آخر چند بار بگويد كه تنهايي را دوست ندارد! يك هم نفس مي خواهد… برو با آدمها حرف بزن، آن پيرزن را گوشه ي خيابان مي بيني؟ برو، خودش است شايد بتواني هم كلامش شوي.
تو بيشتر از آب و غذا به وجود آدمها محتاجي، بيشتر از خودت به ديگران نياز داري… ديگراني كه به سويشان مي روي و دوباره نا اميدت مي كنند و باز هم مجبور مي شوي به خود برگردي و دگر بار طاقتت طاق مي شود و باز هم از اول…!
اگر شده تمام عمر در اين خيابان مي روم و مي آيم اما از من نخواه خود را سنگي كنم!

ـ این جملات مربوط به یکی از پست های وبلاگ افسون شب بوده است. من در شرایط بسیار سخت زندگی ام این جملات را نوشته ام و پر واضح است که در آن روزهای سخت و تکرارناشدنی با اینکه حصار کشیدن دور خود، به مراتب راحت تر بود اینکار را نکردم. و حالا؟!



+ از آنجائي كه بحث هاي فلسفي نيازمند تفكر، صرف زمان و انرژي زيادي ست. تصميمم بر آن شد كه به تدريج تار و پود افكارم را باز كنم كه حداقل قابل درك باشند. اين تنها راه است به گمانم!

اگر خاطرتان باشد چند وقت پيش بحثي را تحت عنوان “فلسفه ي خدايان كوچك” آغاز كرده بودم و خيلي كلي و سربسته راجع به موضوعي صحبت كردم كه اولين بار جرقه اش را موريس مترلينگ در كتاب ” خداوند بزرگ و من” در مغزم زد. در واقع با اثبات منطقي او از خدا بودن انسانها و برداشت هاي گاه عجيب و غريب من از حرفها از “انسان خدابيني” به ” خود خدا بيني” رسيدم! ( مي دانم كه مي گوييد مسير را از ته شروع كرده اي و مي خواهي به نقطه ي آغاز برسي) و البته انعكاس و بازتاب جالبي كه حرفهايم در بين انسانهاي دنياي واقعي و مجازي داشت هم قابل كتمان نيست.
به هر رويه ، اكنون قصد دفاع كردن از افكارم را دارم و مي خواهم روشن كنم كه پشت ” خودخدابيني” در فلسفه ي من چه رازهايي پنهان است.

يك تجربه ي عملي به من نشان داد كه 99% انسانها پس از شنيدن واژه ي “خودخدابيني” در پس
“انسان خدابيني” حالتي كاملا تدافعي به خود مي گيرند و دم دست ترين صفت را در فرهنگ لغت ذهنشان كه پيدا مي كنند همانا واژه ي “خودخواه” است ! شايد باورتان نشود اما از شش هفت نفري كه اين بحث را برايشان باز كرده ام تقريبا همه شان متفق القول حرفشان به خودخواه بودن گوينده كشيده شده است! / بابت بلند و رسا گفتن تفكرتان بي نهايت ممنون چون مهلت دفاع كردن را به گوينده داديد /.

دفاعيه ي من از “خود خدا بيني” :

معني كلمه ي خودخواه: خودخواه به انساني تلقي مي شود كه تمام خوبي ها و برتريها را صرفا براي شخص خود بخواهد. و در موارد حادتر “حسادت” از داشتن خوبي ها وتمايزات سايرين ناراحت گشته و درصدد پايين كشيدن فرد مورد حسادت واقع شده از جايگاهش برآيد.
موريس مترلينگ مي گويد “انسان خدابيني” ، من نمي فهمم چرا انسانها جايي كه بايد از خود فروتني نشان دهند ؛ ناز و افاده شان قابل جمع كردن نيست و جايي كه بايد استوار بايستند و به خود ببالند ؛ فروتني شان گُل مي كند!
خب آن بيچاره ( موريس جان) هم گفته “انسان خدا بيني” ! مگر من و شما جزو انسانها نيستيم؟! پس به چه دليل نبايد از ” خود خدا بيني ” خودمان شروع كنيم؟
دقيقا گير كارمان همين جاست و بالطبع دليل اول و آخر از زير بار مسئوليت شانه خالي كردن هايمان! مغز من مي گويد ” خودخدابيني” به مراتب سخت تر است از “انسان خدا بيني” چرا كه انساني كه خود راخدا ببيند طبيعتا مسير پر پيچ و خم تري را انتخاب كرده است و همانطور كه خودتان بهتر از من مي دانيد فاكتورهاي بسياري را بايد مد نظر داشته باشد و تك تكشان را رعايت كند و از طرفي همين گرفتار غرور نشدنش كه از همه پيچيده تر است!
” خود خدا بيني ” مسلما خودخواهي تلقي نمي شود چرا كه در نگاهي بسيار ساده فقط كافيست همان جمله ي اول پست را مثل من وسعت ببخشيد.

همه ي دخترها در سراسر جهان پرنسس هستند، همه ي ما دخترها !
بزرگ تر: همه ي پسرها در سراسر جهان پرنس هستند،‌همه ي شما پسرها!
بزرگ تر: همه ي ما انسان ها همچون پرنسس ها و پرنس ها هستيم!
بزرگ تر: همه ي ما انسان ها يونيك و بي همتا هستيم ( نمونه ي بارزش نوك انگشت اشاره تان / همان اثر انگشت بي همتايتان! / )
بزرگ تر: همه ي ما انسان ها خدا هستيم. ( انسان خدابيني)
از افكار موريس هم بالاتر مي رويم : همه ي مخلوقات خدا هستند !

تا ابنجا دو چيز ثابت شد. 1) خود خدا بيني نه تنها بد نيست بلكه بسيار هم خوب است.2) خود خدا بيني مترادف با خودخواهي هم نيست.

حالا چرا به نظر من خود خدا بيني در جايگاه والاتري نسبت به انسان خدا بيني قرار دارد؟
مزيت هايش را مي شمارم:

A ) در علم روانشناسي ثابت شده است كه انسان به ندرت پيش مي آيد كه در يك فرآيند طولاني از عملكرد خود دلسرد شود! لطفا كمي بيشتر به اين قضيه دقت كنيد… اگر در اول كار ديگران را خدا ببينيد ممكن است زودتر از آنكه فكرش را بكنيد دلسردتان كنند. اما اگر در مراحل ابتدائي خودتان نقش خدا بودن را تمرين كنيد دلسرد نمي شويد كه هيچ اگر خطايي هم در عملكردتان مشاهده كرديد سعي در رفع آن خواهيد كرد.
B ) اگر به خود خدابيني برسي مطمئنا ديگران را نيز با انرژي هاي مثبتي كه از خود آزاد مي كني ترغيب به كشف ايده آل ترين وضعيت خودشان مي كني.
C ) رابطه اي بسيار مثبت تر و تنگاتنگ تر بين خودخدابيني و سپس انسان خدابيني نسبت به عكس اين قضيه وجود دارد كه مطمئنا تا به اينجا خودتان بدان پي برده ايد.
پارازيت نوشت: ناتانائيل،‌ بكوش عظمت در نگاه تو باشد نه در آن چيزي كه بدان مي نگري!
/ كتاب مائده هاي زميني اثر آندره ژيد/


ـ ایضاً این جملات نیز از وبلاگ های قبلی من کپی شده است. جملاتی که ناشی از طرز تفکر من بوده و هست. بنظرت آیا هنوز هم من از بالا به دیگران نگاه می کنم؟! و آیا کسی که از بالا به دیگران می نگرد برای یک دوست مجازی انقدر ارزش قائل می شود که به تک تک سوالاتش پاسخ دهد؟ به ریز و بم هر پست و نوشته و حرف های یک انسان که بی شک حاصل فکر، شعور و ارزیابی او از هر حادثه و حتی اتفاق روزمره است دقت کند؟!


چرا جاده يك طرفه است؟! (یا بهتر بود بنویسم چرا بخش نظرخواهی را بسته دوست دارم!)اگر بخواهم صادقانه بگويم؛ جاده به اين دليل يكطرفه است كه نه من تحمل بحث هاي بي نتيجه را دارم و نه شما حوصله ي ادامه دادن بحث را!جاده به اين دليل يكطرفه است كه نه من دنبال چيزي فراتر از خود مي گردم و نه شما دنبال چيزي فراتر از من، شايد!جاده به اين دليل يكطرفه است كه من؛ هيچ خواسته، توقع و انتظاري از هيچ كس ندارم.جاده به اين دليل يكطرفه است كه فرصتي داده شود براي تفكر درست تر! البته اگر قادر به غنيمت شماردن باشيم.جاده به اين دليل يكطرفه است كه نه من ادعايي دارم و نه شما، شايد!جاده به اين دليل يكطرفه است كه دلخوري به خاطر پايين بودن فرهنگ مباحثه بينمان پيش نيايد.جاده به اين دليل يكطرفه است كه دوستي هايمان در چند تعارف پيش پا افتاده خلاصه نگردد و رابطه مان در خورِ مقام انسانيتمان، نه در محدوده ي بده بستان ها. پس تنها هستم و با شما! ( شايد براي آزمودن روشي ديگر فراي روال مرسوم، تنها با تغيير دادن مكان دو واژه! ديگر زمانش رسيده كه به جاي با هم و تنها بودن، تنها و با هم بودن را تجربه كنيم!)

ـ شاید باورش کمی سخت باشد اما من تا زمانی که در بلاگفا می نوشتم و بخش نظرخواهی وبلاگم باز بود، همیشه از حضور افرادی که 1 دقیقه پس از انتشار مطلب؛ از یک پست واقعاً بی خود وبلاگم تعریف می کردند، حالت تهوع شدیدی بهم دست می داد. از خواندن این جمله که به منم سر بزن و 5 شاخه رز پایینش که انگار بهم زبان درازی می کردند اعصابم بهم می ریخت و بیشتر از همه از خودم عصبانی بودم که چرا درِ این سوهان روح را تخته نمی کنم؟! و شاید ناراحت شوید اما گاهی دوستانم هم نظراتی راجع به بعضی پست ها می دادند که قضیه ی همان دو گوش دراز مطرح می شد باز! من خودم را ملزم به تنگ تر کردن محدوده ی دوستانم کردم چرا که هیچ وقت به ارزش شلوغ بودن یک جمع معتقد نبوده و نیستم. به عبارت بهتر به جای ده دوستی که قابلیت درکشان را ندارم ترجیح می دهم با دو نفری باشم که حداقل درک متقابلی از هم داریم. و هر ده دوازده پست، یک نظرخواهی را باز می گذاشتم تا دو سه نفری که نظر می گذارند حداقل به حرف هایی که می خواهند بگویند کمی هم فکر کرده باشند.

++++

و پاسخ این پرسش که چرا دنیای مجازی را اینقدر جدی گرفته ام؟!
سوالت در نوع خودش کمی برایم عجیب است. آیا دنیای مجازی برای شما جایی برای تفریح و خوش گذرانی و مکانی غیر جدی است؟
اگر اینطور است که به خودتان مربوط است اما درباره ی من نه تنها دنیای مجازی و آدم هایش ، بلکه هیچ چیز به جز شوخی، شوخی نیست. البته در همان شوخی ها هم گاهی جدی ترین حرف هایم گفته می شود!
به هر حال درباره ی اینکه زیاد نمی نویسم دلگیریتان منطقی است و بنده هم سعی می کنم بیش از پیش برای نوشتن وقت صرف کنم. امیدوارم پاسخ ها قانع کننده بوده باشد.

برقرار باشید و سبز


زمستان



سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر برنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.
نگه جز پیش پا را دید، نتواند،
که ره تاریک و لغزان است.
و گر دست محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که سرما سخت سوزان است.
نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک.
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.
نفس کاینست، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سردست ... آی.
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم.
منم من، سنگ تیپا خورده ی رنجور.
منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور.
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم.
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم.
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست.
صدائی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است.
من امشب آمدستم وام بگزارم.
حسابت را کنار جام بگذارم.
چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست.
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است.
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده،
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است.
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است.
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،
نفسها ابر، دل ها خسته و غمگین،
درختان اسکلت های بلور آجین،
زمین مرده، سقف آسمان کوتاه،
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستان است.
+ شاعر: مهدی اخوان ثالث
+ به مناسبت فیلتر شدن وبلاگ "سرزمین رویایی"، "میرزا پیکوفسکی"، "هرمس مارانا" و تمام دوستانی که یکی یکی دارند فیلتر می شوند.

سه‌شنبه

آلزایمر



پیرهن مشکی ات چه زود جایش را به لباس سفید داد.چه زود پای تلویزیون نشستی و پی گیر فلان سریال و بهمان فیلم سینمایی شدی.راستی خبر داری اس ام اس ها فعال شده اند؟!راستش رو بگو، هنوز هم دلت برای مردم فلسطین و ... می سوزد؟
+++
چند هفته ای می شود که چهره ی واقعی پیرمرد را می شود دید. بی پرده، بی دروغ. خودِ خودش است.وقتی گفتی دشمنان در امور داخلی دخالت نکنند.وقتی داشتم آتش گرفتنت را بخاطر پریدن 1 میلیارد پوند می دیدم.راستی انگلیس هم در رده ی شیاطین بزرگ قرار گرفت؟ از این به بعد زنده باد و مرده باد هایمان را باید دقیقاً نثار چه کسانی کنیم؟!رفیقت که خس و خاشاکمان کرد، راستی تو امروز چه خطابمان کردی؟ خرده دشمن؟ خرده منافق؟ یا شاید هم بچه شیطان؟!!!یعنی بعد از این همه عمر هنوز یاد نگرفته ای عصبانیتت را کنترل کنی؟ حالا رفیقت حالات هیستریکش را نمی تواند کنترل کند، آخر دست خودش نیست اما تو دیگر چرا؟راستی بلا گرفته، کِی کمک های مردمی را با عرب های گردن کلفت طاق زدی که بچه ی مردم را لت و پار کنند؟!کار شبیه سازی از برادران رسماً خیلی تابلو بود ولی. آخر یک کم سلیقه به خرج می دادید و برادران را در سایزها و شکل های متفاوت تکثیر می کردید خب!اما خوشم آمد از این زنگوله ی پای تابوتت، آقا مسعود را می گویم. ملتفتی که؟! معلوم نیست ناقلا از کجا یاد گرفته این همه پدر سوختگی را ! خب حداقل یادآور می شدید که در زمان قطع کردگی اس ام اس، هزینه ی مکالمات تلفنی را دو برابر نکند! ( بلا گرفته ها همه مادر زاد تابلو و پدر سوخته اند. )تا یادم نرفته بگویم؛ اگر از جلساتتان با آقا امام زمان فارغ شدید لطفی بکنید و کمی برای دخترانی که در چند هفته ی اخیر سر به نیست شده اند از خودتان نگرانی نشان دهید.
ادامه دارد ...


جمعه

پیشنهاد می کنم این مقاله را با تمامی برچسب های زیرش بخوانید.
دماوند و فرقه های رازآمیز