شنبه

آلزایمر 2

امسال اولین سالی بود که تصمیم به رأی دادن گرفتم. برای اولین بار در تجمع های مربوط به کاندیداها شرکت کردم و منی که برای دیوانه شدنم فقط کافی بود 10 دقیقه در شهر بازی نگهم دارند، خودم را بین 40,000 نفر آدم در استادیوم انقلاب پیدا کردم.
خیلی از دوستانم که انتخابات را تحریم می کردند با سخنرانی های گاه چند ساعته ام که برای خودشان هم عجیب بود مشتاق رأی دادن شدند. اولین روزی که با مچ بند سبز در کلاس حاضر شدم بچه ها می گفتند: ای بابا، تو دیگه چرا؟! تو که کل این رژیم رو از بیخ و بن قبول نداشتی.
فردایش آقای همکلاسی مچ بندش را بست، پس فردایش سه نفر دیگر و همینطور تا اکثریتمان. حتی در کارهای فرهنگی انتخابات هم شرکت کردیم. بعد از انتخابات برادرم روز 25 خرداد جزو افرادی بود که در میدان آزادی باتوم خورد، به خاطر آنکه نگذاشته بود یک دختر را بزنند. فردایش دوستم را دیدم که صورتش کبود بود و با لباس مشکی و یک لبخند گوشه ی لبش آمد سر کلاس! فردای آن روز من مشکی پوشیدم و همینطور بقیه ی بچه ها.
از امتحان هایی که می دادیم هیچ چیز نمی فهمیدیم، فقط دنبال جدیدترین اخبار بودیم. آقای همکلاسی انگار که ملزم باشد لیست تمام مکان های راهپیمایی و جدیدترین اخبار و آمار کشته شدگان و ... را برایمان می آورد. با حسرت از روزی حرف می زدیم که در گوهردشت به خیل طرفداران موسوی پیوسته بودیم، با پیر و جوان معاشرت می کردیم و به بچه های ستاد خسته نباشید می گفتیم. امروز خیلی از همان بچه ها در بازداشت به سر می برند و متأسفانه خانواده هایشان نمی دانند باید به کجا و چه کسی مراجعه کنند. و یا دوستی که پس از یک هفته بازداشت در حالی به خانه بازگشت که سه انگشت دستش از کار افتاده اند، دچار بیماری روانی شده و ارمغان شکنجه برایش وضعیت وخیم روحی اعلام شده است. آشنای دیگری که پس از حادثه ی 18 تیر و مرگ هم اتاقی اش، به دلیل وضعیت بد روحی به سوئد مهاجرت کرده بود بعد از شنیدن وقایع اخیر ایران و به خصوص کشته شدن 5 دانشجو در کوی دانشگاه دچار حالت تشنج گشته و هم اکنون در بیمارستان به سر می برد.
سکوت