چهارشنبه

تنزّل


 

چراغ مسنجرش روشن است. می آیم خودم را Invisible می کنم تا ببینم دنیا دست کیست که یکهو پیغام می دهد و سلام و علیک و چطوری و الخ. قسم می خورم وقتی داشت حرف می زد همش به مغزم فشار می آوردم که "ای بابا، این یارو دیگه کیه؟!" یادم نیامد و به روی مبارک هم نیاوردم.

بالاخره اینقدر حرف زد تا بین حرف هایش فهمیدم طرف عراقی است و گویا دو سه روز پیش هم با هم چت کرده بودیم! راستی نگفته بودم بعد از اندی سال، هفته ی پیش یاهو مسنجر نصب کردم و به یاد دوران شباب گهگاهی هم از این روم به آن روم سرک می کشم واسه ی خودم. فی الحال کلی چرت و پرت تحویل هم دادیم و عکسش را فرستاد و من هم الکی کلی ازش تعریف کردم که خیلی Handsome است و ...، وسط چت کردن دیدم زیادی دارد با انگلیسی افتضاحش حوصله ام را سر می برد و هی گیر که عکست را بفرست ببینم! من هم که اعصابم ضعیف، گفتم:Sorry, I don't have any personal photo in my notebook! بعد هم حرف های مسخره ی همه ی پسرها که الکی اصرار دارند به اینکه نه من عکس فرستادم و اینها. حالا انگار من به پایش افتاده بودم که عکس بفرستد مردک! خلاصه اینکه وقتی اعصابم رسماً خط خطی شد گفتم: I Don't want to talk more, Bye ، و دقیقاً همین موقع یارو مثل یک آقای غیر ایرانی عمل کرد و در کمال نزاکت به غلط کردن افتاد! البته هیچ دلیلی هم نداشت که معذرت خواهی کند! یعنی بیشتر از اینکه او مقصر باشد من مقصر بودم که با سرماخوردگی شدید و افسردگی حاد رفته بودم که چت کنم. ( بین خودمان باشد چت که نه، پاتیناژ! ). بعد باز هم با هم چت کردیم و من هم که درب و داغان! شماره ی همراهم را هم بهش دادم!!! (لطفاً چپ چپ نگاه نکنید، همین امشب مسنجرم را می اندازم سطل آشغال.)

++++

لازم نیست کسی یادآوری کند؛ خودم می دانم که در حال "تنزل انسانی" هستم. از همین روزمره نویسی ام هم کاملاً پیداست. مغزم کار نمی کند، زیادی درگیر آدم ها شده ام و خودم را پاک فراموش کرده ام، همه ی اینها را می دانم. پشت اغلب نوشته هایم هیچ فکری نیست و منطقم را هم که معلوم نیست به کی قرض داده ام! در تعطیلات بین ترم ها هستم و علی رغم زوری که دوستان می زنند تا از خانه بکشندم بیرون! هنوز مقاومت کرده ام. دوست همشهری ام سه روز پیاپی تلفن می کند و اصرار که بیا بریم فلان جا، بیا بریم بهمان جا. می گویم حوصله ندارم. می گوید تو رو خدا! می گویم باشه، دیوونه ام کردی. قول می دهم که بروم اما یک ربع بعد باز تلفن می کنم که ببخشید، کلی با خودم کلنجار رفتم اما دیدم حس بیرون رفتن ندارم. آن طفلک هم دیگر اصرار نمی کند ولی نمی دانم چرا فکر می کند لابد فردا و فرداها حالم بهتر می شود! امروز آب پاکی را ریختم روی دستش، گفتم برای ثبت نام باهاش نمی روم دانشگاه. با کلی علامت تعجب بالای سرش پرسید چرا؟! گفتم مگر قرار نبود همه ی بچه های کلاس با هم برای ثبت نام بروید؛ من تحمل شلوغی و سر و صدا ندارم.، ایضاً مسخره بازی ملت را، ایضاً ... دوستم شوکه شده بود، آخر سر گفت تو حالت اصلاً خوب نیست!!! (بین خودمان باشد اما در زندگی اش یکبار هم خوب نکته سنجی کرد.) آن یکی دوستم رفته مسافرت، از آن جا (وسط خلیج فارس) زنگ زده که شنیدم حالت خوب نیست!!! می گویم حوصله ندارم. می گوید یک شماره برایت اِس می کنم، زنگ بزن برادرم بگو همه ی سریال های جدید رو برات بیاره که حوصله ات سر نره. می گویم Ok ( این بچه هم نمی داند من دردم چیز دیگری است.)

++++

با مامان و بابا و خواهر و برادر و ... که اصلاً حرف نمی زنم. چرا؟ تقصیر خودشان است و دقیقاً هم چون این را می دانند همه شان افسردگی گرفته اند. اصولاً راحت قهر نمی کنم اما اگر هم رابطه ام کات شود حداقل یکی دوسالی طول می کشد تا کمی بهتر شود. با علم به این موضوع حساب کار دستشان می آید که نباید پا روی دم من بگذارند.

+ نظریه های اخلاقی تان را هم نگه دارید برای خودتان در ضمن.

++++

با خودم فکر می کنم این اقدامات مدنی وقت تلف کردن است. باید فکری اساسی کرد.

یکشنبه

تازه ترین اطلاعیه ها :




1.       فراخوان برای سبز کردن آسمان راس ساعت 5 بعد از ظهر به مناسبت تولد موسوی و کروبی و خاتمی روزهای 7 و 14 و 21 مهر 
به مناسبت تولد آقایان موسوی و کروبی و خاتمی آسمان های شهرهای بزرگ را سبز کنیم - راس ساعت 5 بعد از ظهر تنظیم شده با ساعت گویای 119 - بادکنک های سبز رنگ به آسمان می فرستیم  بادکنک ها را با گاز پر کنید.
این فراخوان کاملا بی خطر است و اگر همه سبز ها همراهی کنند آسمان شهرهای بزرگ به طرز فوق العاده ای سبز خواهد شد و خبرش در همه رسانه های خبری منعکس خواهد شد.
در اطلاع رسانی این فراخوان ما را یاری کنید و به هر طریقی که می توانید اطلاع رسانی کنید.

2.       برای اعتصاب سراسری که به زودی اعلام می شود آماده شویم.
درب های مغازه اتان را در بازار می خواهید ببندید اما می ترسید؟ هیچ خیالی نیست. بگویید تهدید مالی و جانی شدیم اگر اعتصاب نکنیم. به همین سادگی. اعتصاب می خواهید بکنید اما می ترسید نان شبتان درنیاید؟ در این برهه آزادی از نان شبتان واجب تر است. یک داستان فرانسوی می گوید: یک گرگی گرسنه می رسد به یک سگی چاق و چله ای که با یک طناب دور گردنش بسته شده بود به یک تیرکی. پیش خودش فکر می کند او را بخورم اما اول کمی باهاش صبت کنم ببینم چرا اینقدر چاق و چله است انگار هرگز در زندگی گرسنگی نکشیده! از او می پرسد چرا اینقدر چاق و چله و با سلامت است؟ سگه می گه. به نمی دونی من اینجا یک صاحب دارم که هر روز بهم آب وغذا میده. گرگه میگه خب برای چی اینکار و می کنه؟ میگه من اینجا از شب تا صبح و صبح تا شب مواظبم تا اگر کسی اومد واق واق کنم همین؟ گرگه یکمی پیش خودش فکر میکنه بعد با سرعت از اونجا در میره. بله آقا گرگه قید خوردن سگه چاق و چله رو میزنه که مبادا در دام صاحب سگ بیفته و مثل او اسیر بشه. او ترجیح داد گرسنه بماند اما آزادیش را از دست ندهد.
برای اعتصاب های سراسری آماده شویم. اقتصاد نظام را باید نابود کنیم.
3.       و اما دوستانی که به ورزش و فوتبال و پرسپولیس و استقلال و ورزشگاه علاقه مندند.



شنبه

آقای رئیس، این بار به جای پاسخ، بیندیش!

رئیس جمهور آقا!

به آمریکا، به کشوری که در آن آزادانه می توانی راه بروی و برخلاف کشور اسلامی ایران، از بالا تا پایین دولتش را نقد کنی، خوش آمدی. خوش آمدن از آن رو که شاید چشم هایت کمی درشت شود و ببینی آزادی آن نیست که تو و همپالگی هایت فخر آن را به جهان می فروشید. آزادی یعنی همین که تو در مقر سازمان ملل در قلب آمریکا بایستی و دهانت را باز کنی و کشورهای مدعی دموکراسی را به ناسزا بگیری . آزادی این نیست که در تمام این سالها در ایران، ما حتی یک کنفرانس بین المللی هم نداشتیم که کسی بیاید و دهان باز کند و یک کلام کوچک در نقد یکی از کشورهای اسلامی بگوید.

آزادی یعنی همین که در تلویزیون فرانسه بنشینی و رییس دولت فرانسه را به استهزاء بگیری، آزادی این نیست که در تلویزیون ما در تمام این سالها رییس جمهور فرانسه پیشکش، یک شهروند معمولی هم نمی تواند بیاید یک نقد کوچک به آبدارچی رییس جمهور یا بیت بزرگانش بکند.

آزادی یعنی همین که تو به همراه دوستانت با ردا و قبای روحانیت در خیابان های نیویورک راه بروید و سرتان را به عنوان یک ضد آمریکایی بالا بگیرید و پلیس آن کشور دنبالتان راه بیافتد که کسی از گل نازکتر به شما نگوید. آزادی این نیست که کسی جرائت نکند با لباس و پوشش و شمایل خاص کشور خودش، پایش را در چند قدمی مرز ایران بگذارد و تازه وقتی که سرتا پایش را از همان پله های هواپیما به زمین نیامده، به سلیقه شما بپوشاند و در خیابان های ما راه برود، آنگاه کافیست تا روسری عادت نداشته اش کمی کنار رود و چند تار مویش پایه های اسلامتان را بلرزاند و پلیس بالای سرش بفرستید.

آزادی یعنی همین که تو لبخند معروفت را به دوربین های تمامی عکاسان دنیا نشان دهی و هرچه دلت خواست به رسانه های دنیا بگویی و فردا بدون سانسور، عکس و حرفت در روزنامه های جهان بنشیند. آزادی این نیست که از وزارت ارشاد و وزارت اطلاعات و شورای عالی امنیت ملی و دادستانی و باقی مراکز نظارتی و امنیتی ایران اسلامی، برای دفتر روزنامه ها، خروار خروار بخشنامه بفرستید که اگر مصاحبه فلان مقام آمریکایی را چاپ کنید به سرنوشت باقی روزنامه های به محاق رفته گرفتار می شوید.

آزادی یعنی همین که آن خبرنگارهای نور چشمی که در هیات همراه تو به آمریکا آمده اند به آسانی به مراکز شهر می روند و از فقر آمریکا هم گزارش می دهند  و این اصلا اقتصاد و اقتدار دولتی را متزلزل نمی کند و دولتی از ترس مخدوش شدن صورتش، خبرنگارانت را به بند و حبس نمی کند و آنها اگر توان داشته باشند، می توانند تند و تند از آنچه در شهر می گذرد خبر مخابره کنند. آزادی این نیست که اگر یک دختر بیست و سه ساله فرانسوی، و یا یک خبرنگار نشریه آمریکایی، یک ایمیل ساده به دوستانش می فرستد و عکس و خبر آنچه در خیابان های جمهوری اسلامی می گذرد را برای دوستان و یا همکارانش مخابره می کند، آنگاه دولت شما بلرزد و دخترک و خبرنگار جوان را ابتدا در انفرادی بیاندازد و سپس از آنها اعتراف بگیرد و عاقبت رسوای جهان شود که یک ایمیل  یا خبررسانی معمولی هم می تواند در ایران زندگی یک خارجی را نابود کند.

آزادی یعنی همین که به تو تریبون می دهند تا قصه حسین کرد شبستری را هم با معجونی از لبخندهای همیشگی ات حواله رسانه های آزاد اینجا کنی و هیچ دست و دلت نلرزد که حرف هایت را وارونه می سازند و ترجمه خودشان را روی آن می گذارند و حتی در کریسمس شان هم از تو برای فرستادن پیام به ملت شان دعوت می کنند. آزادی این نیست که تلویزیون جمهوری اسلامی جرات پخش پیام تبریک عید نوروز رئیس جمهور آمریکا به ملت ایران را که ندارد هیچ، صدای اوباما را سانسور می کنند و ترجمه ای کاملا متفاوت و متناسب با منافع خود را بر آن می گذارند تا یک دشمن خیالی برای ملت ایران خلق کنند و همه قصور را هم بیاندازند گردن این دشمن همیشه در صحنه.

آزادی یعنی همین که دستت به خون هم اگر آلوده باشد باز هم دستت را پس نمی زنند و برایت صندلی پیش می کشند تا بگویی ندا آقا سلطان به دستور هیچ سلطانی در ایران کشته نشده و این یک مرگ اتفاقی یا مشکوک بوده است. آزادی یعنی همین که تو به جای فریاد زدن بغض میلیون ها ایرانی و به همراه داشتن عکس عزیزان خانه ی مشترکت ایران، ناگهان عکس زن مصری را از جیب کت خود در بیاوری و چهره در هم بکشی و بغضی ساختگی تقدیم دوربین های آمریکایی کنی و اگر کمی هم ادامه می دادند اشکی هم به چشم هایت جاری می ساختی تا بگویی تا چه اندازه متاثری که خبر کشته شدن این زن مصری در آلمان مثلا چند درصد کمتر از خبر کشته شدن ندا آقا سلطان انعکاس جهانی یافته است.

آقای احمدی نژاد!

 اگر بر فرض، زن مسلمان مصری را در آلمان کشته اند، ندا، دختر جوان ایرانی را خود ایرانی های به اصطلاح مسلمان کشته اند و برای همین  است که دنیا می خواهد بداند سینه درانی تو و همپالگی هایت در دولت جمهوری اسلامی ایران تا کنون برای کشف قاتلان ندا، چه کرده است؟ برفرض که تو زیرک بودی و سوال را با سوال جواب دادی و حالا قهرمان دنیای اسلام شدی، اما زیرکی را کنار بگذار و یک بار با شرف و شعور و احساس انسانی ات به دو پرسش ساده من جواب بده. اصلا جواب هم پیشکش، برای این دو سوال ساده، تنها دودقیقه سکوت کن، دو دقیقه وقت بگذار، دو دقیقه فکر کن، شاید قلب و وجدانی در وجودت یافت شود و از این پس وقتی دهان برای توجیه و توضیح ناراست می گشایی، دست و دلت کمی بلرزد:

 اگر به دختر جوان تو، نه در آلمان، در همان همسایگی خودت، کسی چنان گلوله می کشید که به گاه جان دادن، چشم های معصوم و ملتمس اش به آسمان، خیره باقی می ماند و از قلب و سینه اش خون بر سنگفرش خیابان های نارمک تهران جاری می شد و آنگاه همسرت با سینه ای مالا مال از درد در مقابلت ضجه می زد و می گفت: "فقط بگو چه کسی دختر بی گناهم را کشته است"، تو چه می کردی؟ آیا باز هم عکس زن مصری را از کت جیبت در می آوردی و بر صورت زرد و رنگ پریده زن داغدیده ات می کشیدی؟ یا کمی انسانیت به خرج می دادی و جوانمردانه پی قاتل می رفتی به جای توجیه قتل؟

ما هیچ کاری نداریم که غرب چه می گوید و رسانه های جهان تا چه اندازه برای ندای ما سینه دری می کنند. ما نه دلداری آنها را نیاز داریم و نه محتاج مجلس و دولت آلمان و فرانسه و آمریکاییم. ملت با غیرت ایران دست نیاز به سمت تو که از مرگ ما نمی رنجی هم دراز نمی کند تا چه برسد دست به سمت بیگانه دراز کند که از مرگ ما مستندی برای به مسند نشستن خود برای آقایی جهان می خواهند بسازند. نه آقاجان! ملت بزرگ ایران برای ندا و باقی عزیزان از دست رفته اش ، نیازمند گریه احمدی نژاد و سارکوزی و اوباما و دیگران نیست و منت برای همدردی نمی کشد که مرد را دردی اگر باشد خوش است درد بی دردی علاجش آتش است.

و اما سوال دوم  که خودم هم از طرح آن تنم می لرزد و خجالت زده ام اما چاره ای نمی بینم. از جنس خودت می پرسم که در پاسخ به مرگ ندا مرگ دیگری را علم کردی. اگر پسر جوانت را به هر دلیلی به کهریزک می بردند و با باتوم به همان پسری که داماد اسفندیار مشایی نیز هست، تجاوز می کردند و سپس شما با شرمساری به پزشکی قانونی می رفتید و آنجا نیز برگه تایید می گرفتید که ایشان از ناحیه مقعد دچار آسیب شده است (جمله ای که در برگه تایید یکی از شاهدان تجاوز قید شده است) و با چشم های خودتان چشم های غمگین دلبندتان را می دیدید که چندین بار هم اقدام به خودکشی کرده است، آنگاه چه می کردی؟ آیا باز هم آب شدن ذره ذره  فرزندتان را در خانواده و جامعه می دیدی و کماکان تجاوز و تعرض و وحشی گری های مشهود را به منظور حفظ آبروی نظام انکار می کردی؟ 

جناب احمدی نژاد! از تو جواب برای این دو پرسش ساده  اما تلخ نمی خواهم، اما می توانم از مردم دلشکسته ایران بخواهم، هربار که تو را می بینند از تو همین دو پرسشی که طرح آن هم سخت و عذاب آور است را مدام بپرسند تا شاید روزی که به خانه بر می گردی، وقتی چشم در چشم پسر و دختر جوانت شدی، یادی هم از پسران و دختران جوان ایران ویران ما بکنی که این روزها انکار می شوند چون متاسفانه کسی که قبای پدری شان را به تن کرده، این روزها عکس یک زن مصری مسلمان را در جیب کتش دارد و دردهای آنها که در خانه خودش دارند ذره ذره آب می شوند و می میرند را نمی بیند. به چشم های فرزندانت خوب نگاه کن! شاید به خاطر بیاوری که فرزندان دیگر ایران ، ندا و ابراهیم ، در خانه خودمان، باگلوله و باتوم، کشته و مورد تجاوز واقع شده اند. وای بر پدری که چشم های خیس و دردمند فرزندانش را می بیند وکماکان با یک لبخند مشمئز کننده در برابر این چشم ها، خود را پدر بنامد. وای به دولتی که چشم پر درد یک ملت را می بیند و کماکان با یک لبخند بی درد، خود را رئیس دولت آن ملت بنامد و جرات نکند عطای یک ریاست خونین و بی افتخار را به لقای آن  ببخشد.

مسیح علی نژاد

پنجشنبه

Total

الآن که دارم این کلمات را می نویسم ساعت هشت و نیم شب است. یک ساعتی می شود که از دانشگاه برگشته ام، امروز آخرین امتحان ترم تابستان را دادم و خلاص.

یک دنیا خسته ام و یک دنیا خوشحال...

  • نتایج آزمایش خون و سونوگرافی بابا حکایت از عدم پیشرفت سرطان پس از یک دوره شیمی درمانی دارد و همین کافیست که آدم حالا حالاها واسه ی خودش خوش باشد.
  • من نمی دانم آیا شما هم به اندازه ی من از خلاقیت تظاهرات عزیزان ایرانی مقیم آمریکا و کانادا در نیویورک لذت بردید یا خیر، اما دلم می خواهد بگویم برای لحظاتی با دیدن تصاویر زیبایتان اشک در چشم هایم حلقه زد. ( یک دنیا سپاس از این همه همدلی )

اندر احوالات یک سپیدار:

  • دیروز، چهارمین (آخرین) دندان عقلم را پس از یک مراسم دلچسب جراحی بیرون کشیدند و کلی ما را مشعوف کردند و امروز هم یک ور صورت مبارکمان ور قلمبیده است.
  • دوست جدیدی سر و کله اش در اکیپ ما پیدا شده که من به طرز وحشتناکی ازش خوشم می آید. از دلایلی که دوستش دارم: اصلاً آدم مثبتی نیست، همزمان 10 تا پسر را سر کار می گذارد، تا دلتان بخواهد دروغ می گوید (به ما) یعنی از سنش بگیر تا ... و مهم ترین نکته اینکه خودش است و ادای آدم های مثبت را هم در نمی آورد و در دوستی، حداقل برای من و دوستانم کم نمی گذارد.

از امتحانات آخر ترم:

  • در امتحانات آخر ترم کلی دعای خیر پشت سرم روانه شد، از بس که به شیوه های نوین تقلب رساندم و از بس که به هرکسی که تقلب رساندم تا نمره ی کامل بیست تقلب کرد! از سر یک جلسه ی کار عملی که بیرون آمدیم یکی از همکلاسی هایم کم مانده بود رسماً از شدت ذوق زدگی غش کند!!! آخر مطمئن بود به دلیل سختی و پیچیدگی درس مربوطه نمی تواند پاسش کند، بعد سپیدارتان هم همینطوری از سر تفنن آنقدر این آدم را سر جلسه تحویل گرفت که طرف با نمره ی بیست از سر جلسه بلند شد! (بی شوخی، شاهد زنده هم موجود است.)
  • یک آقایی به عنوان مراقب همیشه در کلاس ها می چرخد که اسمش را گذاشته ایم "داداش کایکو" ، طفلک خیلی آدم باحالی است. تقلب را از من می گیرد می رساند دست دوستم آن سر سالن! (واقعاً) ، هر چند دو روز پیش با آقای همکلاسی که پشت سر من نشسته بود دعوایشان شد. آخر طرف از سر لطف و محبت رفت یک صندلی آورد و گذاشت سمت چپ صندلی من و گفت شما که چپ دستی برگه ات را بگذار روی دسته ی این یکی صندلی و بنویس و این همکلاسی بینوای ما هم که نتوانسته بود درست تقلب کند ( یعنی بیست را بگیرد!) بعد از پایان جلسه با طرف بحثش شده بود. جالب اینکه آقاهه امروز هم برایم صندلی آورد و با محبت گفت برگه ات را بگذار روی این صندلی که کمر درد نگیری. ( واقعاً خدا خیرش دهد هم بخاطر صندلی و تقلب هم بخاطر ضد حال زدن به آقای همکلاسی که زیادی طلبکار تشریف دارد.)
  • و اینکه دیگر به من و تمامی همکلاسی هایم ثابت شده است که اگر آقای محترم رئیس دانشگاه حداقل یک بار در امتحانات پایان ترم به مو و قیافه ی من گیر ندهد حتماً سر یک جلسه برگه ی سوالم را از زیر دستم بیرون می کشد و مثل این روانی ها 3 دقیقه خیره به سوالات نگاه می کند و بعد بدون هیچ حرفی برگه را بهم پس می دهد! من که نمی فهمم این آدم چرا اینقدر دوست دارد خودش را با صلابت نشان دهد.

از کتاب و کتابخوانی:

  • سه تار را از جلال آل احمد دوباره می خوانم، غرب زدگی اش را هم گرفته ام اما کمی که خواندم دیدیم زیاد درکش نمی کنم. عقاید یک دلقک را هم دوباره می خوانم، تولیپ را از رومن گاری خواندم و هنوز در حال خاک خوردن در داشبورد ماشین دوستم است. به محض پس گرفتنش یک چند صفحه ای ازش را خواهم نوشت. (یک نکته: من در چند کتابی که از رومن گاری خوانده ام مثل لیدی ال، زندگی در پیش رو، تولیپ و کمی هم در خداحافظ گاری کوپر، از منسجم و قابل فهم شدن آنی داستان و تمامی حرف نویسنده واقعاً لذت برده ام و این اتفاق هم معمولاً در نیمه یا انتهای کتاب رخ می دهد.) آه، راستی سه تفنگدار را برادرم آورده که اینقدر حجیم است که می ترسم نزدیکش شوم!

از موسیقی:

  • کلاسم را از ماه بعد دوباره از سر می گیرم. همان سبک کلاسیک، همان ساز گیتار و احتمالاً همان استاد دوست داشتنی. راستی اکتیو بودن را ببینید تا کجا پیش برده ام که می خواهم مدرسه ی شنا هم بروم!!!

از فیلم و فیلم بینی:

  • باعث شرمندگی، Lost را تازه تمام کرده ام و Killing me softly هم آخرین فیلمی بود که دیده ام. ( اصولاً آدم فیلم ببینی نیستم و طبعاً نظری هم نمی توانم داشته باشم. )
  • پارازیت نوشت: پست چی سه بار در نمی زند!

و در آخر اینکه می بینم که بعضی ها "کامنت دانی" وبلاگشان را تازگی ها بسته اند و پست آخرشان را هم زیادی محشر آپ کرده اند!


 


 

سه‌شنبه

چهارشنبه

خاکستری

 
 

آدم ها یک روزی می شوند مالِ کسی، یا کسی را می خواهند باشد، مالِ آنها. آنوقت (او) می شود همه چیز و همه کس. همه ی حرف ها و درد و دل ها و خصوصی ها و لحظه ها می شوند مال (او). دست و پای (او) را کم کم می بندند، حتی خودشان را هم محدود می کنند و اسمش را می گذارند عشق. یک روزی هم می رسد که می فهمند هیچ کس حتی (او) لیاقت این همه محبت را نداشته و ندارد. شاید هم بعضی ها به این نتیجه نرسند اما کاش هیچ نتیجه گیری خوشایندی نسبی نبود!

+ ارادتمند خواهر وسطی که از بد روزگار وبلاگم را دنبال می کند و تازگی ها هم قاطی خروس ها شده است!!!

*****

این شب ها می نشینم به اسکناس نویسی. گاهی هوس می کنم کیف پول بچه ها را هم خالی کنم و رویشان شعارهای سبز بنویسم.

*****

قبیله، آرامش و سرما کلماتی بودند که مرا توصیف کردند و چه اینهمه نزدیک بودند.

عجایب خلقت


 

پسر: جونِ عزیزت شمارتو بهم بده!

مکث

پسر: آخه می خوام از چشمات ، دریا بسازم!!!!

نتیجه ی اخلاقی: پسر کور رنگی دارد که سبز را آبی دیده لابد!

*****

پی نوشت: باز من یک چیزی گفتم شماها سوژه پیدا کردین؟!

یکشنبه

خانه ی خیابان مانگو (2)

+ هیچ وقت نمی توانی آسمان زیادی داشته باشی. می توانی به خواب بروی و مست از آسمان بیدار شوی و آسمان به وقتِ اندوه تو را حفظ کند. اینجا اندوه فراوان است و آسمان ناکافی. پروانه هم کم است و گل نیز هم چنین و خیلی چیزهای دیگر که زیابا هستند. با این همه آنچه را می توانیم بر می داریم و بهترین استفاده را از آن می کنیم.

+ اولین بار یادم نمی آید کی متوجه شدم که او به من نگاه می کند ـ سایر. اما می دانستم که نگاه می کند، هربار. تمام مدت از جلو خانه اش رد می شدم. او و دوستانش روی دوچرخه هایشان جلو خانه می نشستند و سکه در دست می چرخاندند. مرا نمی ترساندند. البته می ترساندند، اما نمی گذاشتم بفهمند. مثل بقیه ی دخترها از خیابان نمی گذشتم. سرم را بالا می گرفتم و روبه روی خودم را نگاه می کردم. می گذشتم. می دانستم نگاه می کند. باید به خودم ثابت می کردم که از چشم کسی نمی ترسم، حتی چشم های او. فقط یکبار مجبور شدم نگاه کنم، درست مثل اینکه او آینه است، این کار را کردم، یکبار کردم.اما وقتی سوار دوچرخه اش شد و از کنار من گذشت زیادی نگاهش کردم. نگاه کردم چون می خواستم شجاع باشم، یک راست چشم دوختم به چشم های مخملی غبارآلودش و دوچرخه ایستاد و محکم خورد به ماشین پارک شده و من به سرعت رد شدم. هرکس اینطور به آدم نگاه کند خون توی رگ های آدم بند می آید.

*****

زندگی در پیش رو

+ لحظه ای که از دست آدم کاری ساخته نباشد، لحظه ی سختی است.

+ آقای هامیل همیشه یک کتاب از ویکتور هوگو را با خودش دارد منهم هروقت بزرگ شدم، یک بینوایان خواهم نوشت. چون وقتی کسی چیزی برای نوشتن دارد، همیشه این کتاب را می نویسد.

+ آدم مجبور است از بین بی توجهی های دنیا آنهایی را که بیشتر می پسندد انتخاب کند. آدم ها همیشه بهترین و گران ترین را انتخاب می کنند. مثل نازی ها که کارشان به قیمت میلیون ها آدم تمام شد یا قضیه ی ویتنام.

+ گاهی از اینکه مردم نمی خواهند بفهمند حسابی خوصله ام سر می رود.

+ تو پسر خیلی خوب و باهوشی هستی، خیلی حساسی، حتی زیادی حساسی. اغلب به رُزا خانم گفته ام که تو هرگز مثل بقیه نخواهی شد. گاهی اوقات، این جور آدم ها، شاعر یا نویسنده ی بزرگی می شوند، گاهی هم...

آهی کشید.

... و گاهی هم، انقلابی می شوند.اما مطمئن باش، این معنی اش این نیست که طبیعی نخواهی بود.

  • دکتر کاتز بسیار امیدوارم که هرگز طبیعی نشوم. فقط ناکس ها هستند که همیشه طبیعی هستند. دکتر من هر کاری که از دستم بربیاید می کنم تا طبیعی نباشم...

زندگی در پیش رو/ نوشته ی رومن گاری / ترجمه لیلی گلستان/ 3300 تومان

خانه ی خیابان مانگو

پسرها و دخترها در دنیایی جدا از هم زندگی می کنند. پسرها در دنیای خودشان و ما در دنیای خودمان. به عنوان مثال برادرهایم. توی خانه که هستیم کلی حرف دارند که به من و ننی بگویند. اما بیرون از خانه آن ها را نمی بینی که با دخترها حرف بزنند. کارلوس و کی کی با هم دوست صمیمی هستند... اما با ما نه.

ننی کوچک تر از آن است که دوست من باشد. فقط خواهر من است و من تقصیری ندارم. آدم خواهرهای خودش را انتخاب نمی کند، گیر می آورد و بعضی وقت ها مثل ننی می آیند.

او نمی تواند با بچه های بارگاس بازی کند، یا مثل آنها باشد. چون درست بعد از من آمده، من باید مواظب او باشم. یک روز دوست صمیمی خوبی پیدا می کنم. کسی که حرف دلم را به او بزنم. کسی که جوک های مرا بفهمد و لازم نباشد برای او توضیح بدهم. تا آنوقت بادکنک قرمزی هستم، بادکنکی که به لنگری بسته شده است.

خانه ی خیابان مانگو / نوشته ساندرا سیسنروس/ ترجمه اسدالله امرایی/ 1200 تومان