پنجشنبه

Total

الآن که دارم این کلمات را می نویسم ساعت هشت و نیم شب است. یک ساعتی می شود که از دانشگاه برگشته ام، امروز آخرین امتحان ترم تابستان را دادم و خلاص.

یک دنیا خسته ام و یک دنیا خوشحال...

  • نتایج آزمایش خون و سونوگرافی بابا حکایت از عدم پیشرفت سرطان پس از یک دوره شیمی درمانی دارد و همین کافیست که آدم حالا حالاها واسه ی خودش خوش باشد.
  • من نمی دانم آیا شما هم به اندازه ی من از خلاقیت تظاهرات عزیزان ایرانی مقیم آمریکا و کانادا در نیویورک لذت بردید یا خیر، اما دلم می خواهد بگویم برای لحظاتی با دیدن تصاویر زیبایتان اشک در چشم هایم حلقه زد. ( یک دنیا سپاس از این همه همدلی )

اندر احوالات یک سپیدار:

  • دیروز، چهارمین (آخرین) دندان عقلم را پس از یک مراسم دلچسب جراحی بیرون کشیدند و کلی ما را مشعوف کردند و امروز هم یک ور صورت مبارکمان ور قلمبیده است.
  • دوست جدیدی سر و کله اش در اکیپ ما پیدا شده که من به طرز وحشتناکی ازش خوشم می آید. از دلایلی که دوستش دارم: اصلاً آدم مثبتی نیست، همزمان 10 تا پسر را سر کار می گذارد، تا دلتان بخواهد دروغ می گوید (به ما) یعنی از سنش بگیر تا ... و مهم ترین نکته اینکه خودش است و ادای آدم های مثبت را هم در نمی آورد و در دوستی، حداقل برای من و دوستانم کم نمی گذارد.

از امتحانات آخر ترم:

  • در امتحانات آخر ترم کلی دعای خیر پشت سرم روانه شد، از بس که به شیوه های نوین تقلب رساندم و از بس که به هرکسی که تقلب رساندم تا نمره ی کامل بیست تقلب کرد! از سر یک جلسه ی کار عملی که بیرون آمدیم یکی از همکلاسی هایم کم مانده بود رسماً از شدت ذوق زدگی غش کند!!! آخر مطمئن بود به دلیل سختی و پیچیدگی درس مربوطه نمی تواند پاسش کند، بعد سپیدارتان هم همینطوری از سر تفنن آنقدر این آدم را سر جلسه تحویل گرفت که طرف با نمره ی بیست از سر جلسه بلند شد! (بی شوخی، شاهد زنده هم موجود است.)
  • یک آقایی به عنوان مراقب همیشه در کلاس ها می چرخد که اسمش را گذاشته ایم "داداش کایکو" ، طفلک خیلی آدم باحالی است. تقلب را از من می گیرد می رساند دست دوستم آن سر سالن! (واقعاً) ، هر چند دو روز پیش با آقای همکلاسی که پشت سر من نشسته بود دعوایشان شد. آخر طرف از سر لطف و محبت رفت یک صندلی آورد و گذاشت سمت چپ صندلی من و گفت شما که چپ دستی برگه ات را بگذار روی دسته ی این یکی صندلی و بنویس و این همکلاسی بینوای ما هم که نتوانسته بود درست تقلب کند ( یعنی بیست را بگیرد!) بعد از پایان جلسه با طرف بحثش شده بود. جالب اینکه آقاهه امروز هم برایم صندلی آورد و با محبت گفت برگه ات را بگذار روی این صندلی که کمر درد نگیری. ( واقعاً خدا خیرش دهد هم بخاطر صندلی و تقلب هم بخاطر ضد حال زدن به آقای همکلاسی که زیادی طلبکار تشریف دارد.)
  • و اینکه دیگر به من و تمامی همکلاسی هایم ثابت شده است که اگر آقای محترم رئیس دانشگاه حداقل یک بار در امتحانات پایان ترم به مو و قیافه ی من گیر ندهد حتماً سر یک جلسه برگه ی سوالم را از زیر دستم بیرون می کشد و مثل این روانی ها 3 دقیقه خیره به سوالات نگاه می کند و بعد بدون هیچ حرفی برگه را بهم پس می دهد! من که نمی فهمم این آدم چرا اینقدر دوست دارد خودش را با صلابت نشان دهد.

از کتاب و کتابخوانی:

  • سه تار را از جلال آل احمد دوباره می خوانم، غرب زدگی اش را هم گرفته ام اما کمی که خواندم دیدیم زیاد درکش نمی کنم. عقاید یک دلقک را هم دوباره می خوانم، تولیپ را از رومن گاری خواندم و هنوز در حال خاک خوردن در داشبورد ماشین دوستم است. به محض پس گرفتنش یک چند صفحه ای ازش را خواهم نوشت. (یک نکته: من در چند کتابی که از رومن گاری خوانده ام مثل لیدی ال، زندگی در پیش رو، تولیپ و کمی هم در خداحافظ گاری کوپر، از منسجم و قابل فهم شدن آنی داستان و تمامی حرف نویسنده واقعاً لذت برده ام و این اتفاق هم معمولاً در نیمه یا انتهای کتاب رخ می دهد.) آه، راستی سه تفنگدار را برادرم آورده که اینقدر حجیم است که می ترسم نزدیکش شوم!

از موسیقی:

  • کلاسم را از ماه بعد دوباره از سر می گیرم. همان سبک کلاسیک، همان ساز گیتار و احتمالاً همان استاد دوست داشتنی. راستی اکتیو بودن را ببینید تا کجا پیش برده ام که می خواهم مدرسه ی شنا هم بروم!!!

از فیلم و فیلم بینی:

  • باعث شرمندگی، Lost را تازه تمام کرده ام و Killing me softly هم آخرین فیلمی بود که دیده ام. ( اصولاً آدم فیلم ببینی نیستم و طبعاً نظری هم نمی توانم داشته باشم. )
  • پارازیت نوشت: پست چی سه بار در نمی زند!

و در آخر اینکه می بینم که بعضی ها "کامنت دانی" وبلاگشان را تازگی ها بسته اند و پست آخرشان را هم زیادی محشر آپ کرده اند!