دوشنبه

شنبه

حرف هایش با من است هنوز...

کاش حوصله داشتم برایش توضیح دهم که من همه ی آن چه را که می گوید قبلاً انجام داده ام، اما سکوت انتخاب به ظاهر عاقلانه ام بود.

یک هفته است که خودم را بسته ام به ترجمه، شب و روزم معلوم نیست. هی فرت و فرت چای می خورم و کلمات را پس و پیش می کنم و مثلاً می خواهم خودم را بزنم به آن راه تا فکر کردن به یک چیزهای مهمی را به تعویق بیندازم. امروز ساعت 5:30 صبح کار یک ترجمه تمام شد و چیزی که از من باقی مانده بود شباهت عجیبی به یک جنازه داشت. دیشب ساعت یک ربع به یازده داشتم تلفنی با یکی بحث می کردم که خودش هم نمی دانست چه ترجمه ای می خواهد! لا به لای حرف هایش هم یک ریز به این اشاره می کرد که باید از پایان نامه اش دفاع کند و چند رفرنس می خواهد با متن انگلیسی اش تا در این پایان نامه بگنجاند. ـ بی شک باورش این بود که رفرنس خارجی پایان نامه را با کلاس جلوه می دهد. ـ لا به لای جملاتی که به فارسی برمی گردند به خودم فکر می کنم، به حرف هایش، به زندگی ام، به اینکه یادم رفت از آقاهه بپرسم تا کی وقت برای تحویل ترجمه اش دارم!

امروز، روز استراحت بود. ساعت 11:30 از خواب بیدار شدم، یا به عبارت بهتر از کما خارج شدم! همه اش به این فکر می کردم که بدبخت مترجم ها چه زندگی مسخره ای دارند و خدا را شکر که من شغلم این نیست. هنوز حرف هایش در گوشم است، لعنتی یک هفته گذشته اما فکرش از سرم بیرون نمی رود. باز هم فرت و فرت چای می خورم و مثل شبح در خانه می چرخم و هیچ حرفی برای گفتن پیدا نمی کنم. وروجک خان هم دیگر آنقدر بزرگ شده که بفهمد بعضی اوقات نباید دور و بر من بپلکد. به این فکر می کنم که 8/8/88 هیچ هم تاریخ خوبی برای عقد نیست، این وابستگی لعنتی من به خواهر دومی دارد اذیتم می کند. ـ شوهر چه صیغه ای است دیگر؟! ـ موضوع خیلی ساده است و دقیقاً به همین دلیل دارم لنگ می زنم! ساعت 5 عصر جمعه به این نتیجه می رسم که من نباید بی کار بنشینم وگرنه آدم خودآزاری هستم که به محض بی کاری، با تفکرات کج و معوج دائماً خودم را اذیت می کنم.

دوستم اس ام اس ـ محض رضای خدا پیامک دیگر چیست؟ ـ می زند، موضوع مسخره از این قرار است که یکی دارد ازدواج می کند و از من دلخور است که چرا بهش تبریک نگفته ام و این دوست ما را واسطه کرده که بفهمد چرا من بهش تبریک نگفته ام. ـ مسخرگی شاخ و دم ندارد که ـ حوصله ی جواب دادن ندارم، بی خیالش می شوم چون اصلاً این موضوع برایم جذاب نیست. به این فکر می کنم که بهتر است یک تجدید نظری در مورد آدم هایی که دور و برم می چرخند داشته باشم، دیگر دارند زیادی اعصابم را بهم می ریزند.

بعد از تمام این دلمشغولی ها هنوز هم حرف هایش در گوشم است و بعد از یک هفته هنوز هم دارد اذیتم می کند. من باید یکبار تکلیفم را برای همیشه معلوم کنم، تصمیم سختی نیست فقط کمی عرضه می خواهد!

یکشنبه

My Phone Book

Asayeshgah

Aspirin

Aspirin. Home

Babaye jojo

Bahramiye Aval

Bahramiye Saani

Benladan

Daee jojo

Fatemeh

Ghomarbaz

Ghomar. Home

Ghor Ghor

Home

Mahnaz

Mamane jojo

Mozahem. Home

Nesfe Ghol

Oon yeki Mozahem

Ye Mozahem

1Mozahem. Home

شنبه

برای چندمین بار؟

در رابطه با این مطلب[Click]

سپیدار نوشت: ممنونم که اینها را نوشتید اما چرا حالا؟ چرا اینقدر دیر؟ چرا زمانی اینها را نوشتید که به تعریفتان شک کنیم؟ نمی شد زودتر با تحقیر شدن افراط گونه ی ما مقابله کنید که در این روزها سرتان را مثل یک مرد بالا بگیرید و به اطرافیان بگویید " این همان نسلی است که سالیان سال چیزی جز بد و بیراه بارش نکردید و من چقدر بهتان گفتم که اشتباه قضاوت نکنید!"، مگر هنرمند کسی نیست که مسائل را پیش تر از سایرین درک کند یا دیرتر اما از زاویه ای متفاوت تر؟ پس یا من تعریفم اشتباه است یا شما آن که باید نیستید. می دانید؟ من از آدم هایی که بلد نیستند کِی از کسی تعریف کنند خیلی بدم می آید. مثل همین انتخابات که قبلش ما جوانان، آینده سازان و نور چشم آقایان بودیم و بعدش شدیم خس و خاشاک و اغتشاش گر. می خواهم بدانم چرا حالا اینها را گفته اید؟ گفتنی که نه نفعی به حالتان دارد و نه ضرری، هرچند که شما هم بدتر از ما آدم اهل حساب و کتابی نیستید وگرنه مثل خیلی های دیگر الآن در ایران به سر می بردید و به هیچ جایتان هم نبود که "حقیقت کیلو چند؟"

می خواهم بدانید همانقدر که شما برای دهه ی شصتی ها خوشحالید، من از زاده شدنم در این آب و خاک ناراحت. از وطنی که فرزندانش را وقتی می شناسند که یا نزدیک انقلاب باشد یا جنگ، زمانی که آتش باشد و بلوا، دل خوشی ندارم. خیلی از هم نسلان من طی تلاشی باور نکردنی، بعد از درگیری های اخیر سعی در برگشتن به زندگی عادی را داشتند ـ برگشتن به عادت ها ـ گاهی به این فکر می کنم که اگر قرار بود برگردیم پس چرا اصلاً جلو رفتیم؟ ندا و سهراب و اشکانمان زیادی بودند؟ کسانی هنوز در حال جنگند و جانشان را وسط گذاشته اند که در بهترین دانشگاه های تهران درس می خوانند و تدریس می کنند، نخبگانی که آلزایمر گریبان گیرشان نشده است. خیلی از همین آدم ها تا وقتی که در سکوت با انواع و اقسام مشکلات می جنگیدند تا در فلان و بهمان مسابقات بین المللی برای این مرز و بوم افتخار آفرین باشند به هر که می پرستید قسم که اصلاً آدم هم حساب نمی شدند. برای چندمین بار می خواهیم خودمان را گول بزنیم؟

برای چندمین بار می خواهیم اینقدر بی رگ و ریشه باشیم که بگذاریم خون "انسان های ارزشمند"، فرش قرمز زیر پای کسانی شود که " با وزش باد تغییر جهت می دهند"؟

چهارشنبه

با کدام عضومان می نویسیم و فکر می کنیم؟

چند وبلاگ نویس خواسته اند که برویم و در نظر سنجی " وبلاگهای برتر بانوان و کودکان" شرکت کنیم. چرا؟

چرا چنین مسابقه وجود دارد و چرا از بودنش حمایت می کنید؟ مگر وبلاگ نوشتن قوای جسمی یا فیزیک خاصی را می طلبد که مرزبندی های جنسیتی شاملش شده است؟ پرتاب دیسک که نیست؟   مگر ما نوبل ادبیات زنانه و مردانه داریم؟ فکر جنسیت ندارد. جنسیت زده اش نکنید. گاهی خودمان تن به این مرز بندی ها می دهیم چون از رقابت با دنیای بقول برخی " مردانه " می ترسیم. وبلاگ نویسی که عمری ندارد که بتوانیم مدعی شویم " مردان ما را محروم کرده اند" و ما حالا مجبوریم بین خودمان مسابقه بدهیم. اصلن چرا از طرح چنین نظر سنجی دفاع می کنید؟ چرا مرزها را بالا تر می برید. پارک ، پله کان ، مدرسه ، وسایل نقلیه عمومی  و هزار چیز دیگرمان را جدا کرده اند که " آسیب " نبینیم. که به باور برسانندمان که ضعیف هستید. که درک این دو جنس را از هم به حداقل کاهش دهند. شما بیش از این دامن نزنید. وبلاگ که زنانه مردانه ندارد!

من از طرف خودم عرض می کنم. وبلاگ من زنانه نیست. جنسیت ندارد. وبلاگ من دغدغه های یک انسان است. که تحت تاثیر محیط اطرافش می نویسد. اگر دو ماه دیگر نوشته ای هم راجع به فرزند ارشدم نوشتم لطفن نگویید پیاده رو یک وبلاگ زنان و کودکان است. انسانی قرار است بیاید و با من زندگی کند. شک ندارم که برخی از نوشته های این وبلاگ تحت تاثیر او خواهد بود. ولی من حل نمی شوم. من پیاده رو را می نویسم و در کنار نقش مادری هزار نقش دیگر را بازی می کنم. خیلی از این نقشها فاقد جنسیت من هستند. من مهندس هستم. شهروند هستم. مهاجر هستم. راننده هستم. نویسنده داستان کوتاه هستم. آشپز هستم. هم خانه هستم. نیمه نان آور هستم. ایرانی هستم . اینها هیچکدام جنسیت من را لازم ندارند. می دانم که در ایران روزی هزار بار جنسیتت را به رخت می کشند ولی کاش خودمان آنجا که ضروری نیست در جنسیتمان محصور نشویم  و صرفن انسان باشیم.

* وبلاگ کودکان نمی دانستم چیست. وبلاگ کودک : وبلاگهای مادرانی که برای فرزندانشان می نویسند . لابد اگر پدر بنویسد روا نیست .

** بنده برای پرتاب دیسک هم شک دارم که لازم است زنانه مردانه باشد!

+ برگرفته شده از وبلاگ پیاده رو

سه‌شنبه

خ خیلی تلاش می کنم که قضاوت نکنم، آنهم قضاوت عجولانه. اما هر چقدر فکر می کنم نمی فهمم چرا باید این استاد خانم نمره ام را کم بدهد؟! یعنی من کم کمش با آنهمه تحقیق و ترجمه و فعالیت و نمره ی کلاسی که خودش در طی ترم بهم می داد و نمره هایی که بدون اغراق فقط مختص من بود و خودش هم این را خوب می دانست که دارم رسماً جان می کنم تا بهترین شاگردش باشم. نمی فهمم. من کم کمش تا 3 نمره می توانستم اضافه بر ظرفیت بگیرم، اما چشمانش را روی تمام تلاش هایم راحت بست. چه زود فراموش کرد که من تنها شاگردی بودم که تمام آن سوال های عجق وجقش را حل می کردم و چه راحت گذشت از تمام آن نمره هایی که به قول خودش به نمره ی پایان ترمم می خواست اضافه کند.

من دارم تقاص تقلب هایی را پس می دهم که سر جلسه به آقای همکلاسی رسانده بودم. که آن بیچاره فکر می کرد این درس را می افتد و من به هر ترفندی که بود تلاش کردم که نیفتد که البته نیافتاد اما عوضش این استاد جوان و محترم را با من بر سر لجبازی انداخت.

نمره ی من 18 شد، یا به عبارت بهتر به من نمره ی 18 داد. با اینکه نمره ام در کلاس بالا شده است اما معتقدم که حقم بیشتر از این بود. آدمی نیستم که نمره برایم پشیزی ارزش داشته باشد اما حقم چرا، حقم برایم خیلی ارزشمند است و از ذره ای از آن هم راحت نمی گذرم.

در چارت تحصیلی این ترم هم نام این استاد محترم دوباره به چشم می خورد و این در حالی است که هر همکلاسی ای که به من زنگ می زند آه و فغانش رو به آسمان هاست و با کاسه ی چه کنم چه کنم در دست، اعصاب من را بیشتر بهم می ریزد. من به حرف های آن ها که پشت سر این استاد جوان می گویند کاری ندارم و تقریباً با خیلی از مزخرفاتشان از قبیل انحراف اخلاقی استاد و ... مخالفم و در این که نمره ی شاگردی که سر کلاس حواسش پی همه چیز است جز درس باید کم باشد هم هیچ شک و شبهه ای ندارم. من از تقلبی که به همکلاسی ام رساندم اصلاً پشیمان نیستم چرا که می دانم او بعد از فوت پدرش مسئولیت یک خانواده را بر دوش می کشد و با تمام مشکلات مالی و سختی های ناشی از کار همچنان دارد به درس خواندن ادامه می دهد و اگر باز هم لازم ببینم قطعاً بهش تقلب می رسانم. دوستی پیشنهاد کرده من با بقیه ی همکلاسی ها صحبت کنم تا همگی پای یک برگه را امضاء کنند و شر این استاد را بکنند، او معتقد است بچه ها روی حرف من حرف نمی زنند، اما من خواب دیگری برای این استاد دیده ام. در این مملکت خیلی ها به من و امثال من زور گفته اند و حقمان را بر سر هیچ و پوچ ضایع کرده اند اما دیگر نمی گذارم این آدم ها راحت از کنارم رد شوند.

حسن ختام: این استاد تا عمر دارد من را فراموش نخواهد کرد. مطمئنم.

دوشنبه

بعد از یکبار تا مرز واقعی بیهوشی رفتن و برگشتن

بعد از چند بار بغض کردن و به سختی جواب سوالات کسی را دادن

بعد از این همه سرگردانی

دلم سکوت می خواهد و خواب

و یک فراموشی به عظمت آسمان

+++

میرزا سفارش کرده وقتی چیزی می نویسید، موقعیت تان را شرح دهید برای مخاطب.

موقعیت حالای من!

کسی که تازه از بیمارستان برگشته، دست پدرش را جلوی چشمش سوراخ سوراخ کرده اند. کسی که کلی آدم درمانده دیده امروز. کسی که دیروز خبر اعدام بهنود را شنیده، کسی که دو روز پیش همسایه اش از غصه ی جهیزیه ی دختر تازه نامزد کرده اش خودکشی کرده، کسی که هفته ی پیش دوست وبلاگ نویسش را دستگیر کرده اند، کسی که چند ماه چیزی جز کشت و کشتار در خیابان ها ندیده و کسی که دیگر اشک هایش اجازه ی بیشتر نوشتن را نمی دهد. حال معرکه ای دارم من.

با همان و تنهایان

نشسته بودم لب دریا و نگاه می‌کردم به موج‌ها و مچ‌‌بند سبزه دستم بود و دلم نمی‌آمد به ماسه‌های کثیف چنگ بزنم. مچ‌بند سبزم را یک ماه است که دوباره می‌بندم. مچ‌‌بند سبز نشان می‌دهد معترضم. توی خیابان ساکت و آرام راه می‌روم و فریاد اعتراضم از مچ دستم بلند است. و چقدر خوب که نمادی وجود دارد که لازم نباشد فریاد بکشم و حنجره بدرم. چقدر خوب که این نماد چیزی از درونم را که فروخورده‌ام، بیرون می‌ریزد و عیان می‌کند و چه خوب که معترضان قابل شناسایی‌اند در حالی که خطوط چهر‌ه‌شان چیزی را نشان نمی‌دهد. اعتراض و نفرتت اگر خصوصی است نهانش کن تا دیگران را وادار به قضاوتی ناروا و ناعادلانه نکنی اما اگر عمومی است بگذار رها شود و دیگران را وادارد که دوباره به خودشان و به وضعیتشان و به پس و  پیششان فکر کنند. چه خوب می‌شد آدم‌های معترض به وسیله‌ای اعتراضشان را عیان می‌کردند تا آنها بفهمند کسانی که برای خودشان دارند آرام گوشه پیاده‌رو راه می‌روند، توی صف اتوبوس ایستاده‌اند، پشت چراغ قرمز منتظر سبز شدن چراغند، دستشان را از ماشین بیرون آورده‌اند تا راه بگیرند، همه روحشان فریاد است و حسرت و غبطه رهایشان نمی‌کند. اصلاً گیرم که شرایط عوض نشد اما تو نشان بده که فراموش نکرده‌ای. حتی اگر یک‌سال بگذرد، حتی اگر دو سال بگذرد،‌حتا اگر سال‌ها بگذرد و تو پیرزنی را ببینی که نشسته،‌ چنگ می‌اندازد به ماسه‌ها و دریا را نگاه می‌کند و مچ‌بند سبزی به دستش بسته و تاریخی روی مچ دستش سنگینی می‌کند.

+ برگرفته شده از وبلاگ سه روز پیش

شنبه

خوشبختی

پست قبلی از مسعود فردمنش است. نمی دانم چرا اسمش اینقدر دیر یادم آمد!

+++

یک) بنظرم هیچ چیز به اندازه ی نقطه های بی جا گذاشتن بین حروف یک کلمه برای یک وبلاگ نویس، حالا مبتدی یا حرفه ای، ضایع نیست. راستش تازگی ها وقتی وبلاگی را می بینم که مثلاً سیاست را س.ی.ا.س.ت نوشته، از خواندنش صرف نظر می کنم. من معتقدم یا یک آدم آنقدر جربزه دارد که از سیاست و سکس و ... بنویسد ـ بدون ترس از فیلتر شدن ـ یا ندارد و اگر از بد روزگار ندارد پس خیلی بی جا می کند که ...!!!

دو) اگر دقت کرده باشید کلی وبلاگ به لینکدونی اضافه کرده ام که یکی از یکی بهترند.

سه) با علم به اینکه الآن در مهر ماه سال 88 به سر می بریم دلم می خواهد از خوبی های سال 87 حرف بزنم. من اصولاً کمی دیرتر از زمان واقعی زندگی می کنم!

سال 87 اولش برایم خیلی سخت شروع شد. حال روحی مساعدی نداشتم و یک آدم شکست خورده ی از این جا رانده از آنجا مانده بودم رسماً. اینها را دارم می نویسم چون پریشب وبلاگ "هرزگی های من" را با کل آرشیوش خواندم. تأثیرش بر نوشته های حالا این است که آنروزها من هم مثل نویسنده ی این وبلاگ در یک جمله ی مختصر " از خودم شکست خورده بودم." حالا شاید ایشان چنین حسی نسبت به خودش نداشته باشد اما باعث شد که من این حس درونم تازه شود. خلاصه اینکه جایی که من با هر زور زدنی نمی توانستم مشکلاتم را حل کنم و بیشتر از اینکه من آنها را حل کنم آنها مرا حل می کردند، کسان دیگری به دادم رسیدند. خیلی ها چه در دنیای مجازی مثل پیمان و شادمهر و یاسمن و چه در دنیای واقعی مثل افسانه و حمید و فریده و امید و ... . شاید خودشان جا بخورند که مثلاً چه کار برایم کرده اند؟ شاید هم اصلاً ندانند که چه کرده اند اما همه ی این آدم ها در یک نقطه ی عطف به من و به هم رسیدند. و هرکس حرف هایی زد که در ادامه ی حرف دیگری مثل جا گرفتن درست قطعه های پازل زندگی من عمل کرد. من از وضعیتم بیرون کشیده شدم و دقیقاً از مهر ماه همان سال زندگی ام به طرز زیبایی شروع به تغییر کرد و سیر صعودی اش را از سر گرفت. من در سال 87 و در سن 20 سالگی با آدم ها و وبلاگ ها و نوشته هایی آشنا شدم مثل سایه، از قلب کویر، روسپیگری، Once Again ، Hermes Marana و ... که هر کدام زاویه ای از زندگی ام را بهبود بخشیدند، راستش بهبود کلمه ی مناسبی نیست ، بهتر است بگویم درمان کردند. من را در تجربه ها و سختی ها و تفکراتشان شریک کردند و به من آموختند آموختنی ها را.

معنی اسم من "خوش بخت" است. و همیشه به این معتقد بوده ام که خدای بزرگ تری که رئیس این آدم های خدای گونه است همیشه بهترین ها را برای تکمیل خوشبختی بر سر راهم قرار داده است. می دانید که من اهل تعریف الکی نبوده و نیستم. جایی که من به ترحم دیگران احتیاج داشتم یکی مثل پیمان که می توانست خیلی راحت با کمی ترحم دل من را به دست آورد این کار را نکرد. راستش آن موقع دلم می خواست یکبار این آدم را در کل زندگی اش بگیرم و حسابی بزنمش! چون مثل بقیه طرفدارم نبود، او خودش بود. و همین باعث شد که من بایستم تا کم نیاورم... او حرف خودش را می زد و رد می شد، من بهش گیر می دادم و او در خونسردی کامل سر حرفش (خیلی از حرف هایش ) می ایستاد و حرص من را بیشتر در می آورد. او باعث شد من بچه ننه نشوم. او باعث شد بفهمم که آدم باید بعضی وقت ها صبر کند تا بفهد... و من کم کم می فهمیدم حرف هایش را .

شادمهر بعدتر با من دوست شد. یادم هست اولین بار علی برایم کامنت گذاشته بود و خوب خاطرم هست که خیلی خوشم آمده بود از بهایی که به آدم ها می دادند و البته هنوز هم همینطورند. درست جایی که پیمان من را با خودم درگیر کرده بود اینها یک جور خوب دیگری بودند. شادمهر آرام و خیلی خیلی خیلی دلسوز است، این را وقتی فهمیدم که حتی الهه جان هم وبلاگشان را با اسم شادمهر لینک کرده بود! اما علی منطقی تر است، شاید هم خشک تر، شاید هم این اخلاقش شبیه من باشد که هرکسی را آدم حساب نمی کند. و اما از شهاب چه بگویم از بس که این بشر سرش در کار خودش است و اصولاً در دنیای خودش زندگی می کند. من از طریق وبلاگ این دوستان با مهراوه و الهه آشنا شدم یعنی راستش را که بخواهم بگویم بین لینک هایتان نوشته های این دو نفر را بیشتر دوست داشتم و از وبلاگ مهراوه هم با نیلوفر نویسنده ی دانشگاه با طعم باران و از وبلاگ نیلوفر پلی زدم تا روزانه های زیپ زاگ و دکتر پرتقالی! ( چه راه درازی آمده ام من ) از وبلاگ پیمان اما به وبلاگ مرجان رسیدم، اعتراف می کنم که بد موقعی به مرجان از قلب کویر رسیدم چون او در حال نوشتن نوستالژی های آشنایی خودش و مریخی اش بود و من راحتی نوشته هایش برایم قابل هضم نبود. یادم می آید حتی لینک وبلاگش را هم حذف کردم اما بعدها دوباره برگشتم و کم کم خواندمش و چه بسیار از او یاد گرفتم...

با یاسمن اما جور دیگری آشنا شدم. معتقدم یاسمن خدای ریزه کاری هاست، ریزه کاری هایی را در زندگی یادش می ماند که خیلی از ما حتی یادمان نمی آید که کی فراموششان کرده ایم. و چه اینهمه قشنگ است این شریک کردن دوست هایش با بقیه، من بهترین وبلاگ های زندگی ام را از طریق او شناختم، بله از طریق دوستی چون او معنی آهو نمی شوی به این جست و خیز را فهمیدم و معنی لحظه ی آذین را یا منصفانه را یا ...

من جمع شدن زندگی ام را به عینه درک می کردم به بیشتر آموختن، به زندگی آموختن در این دنیای مجازی و اوه خیلی چیزهای دیگر که در چند خط این پست نمی گنجد.

+ نوشتن اینها حس خوبی بهم داد، باید بنشینم دلایل خوشبختی ام را بنویسم انگار.

پنجشنبه

سه نقطه

1)

و چه این جمله به فکر همگی افتاده

"بچه ها را چه کنیم؟"

بچه ها می خواهند

بچه ها می رقصند

بچه ها می خوانند

این طریقی ست که در خاطرشان می ماند

ای فلانی!

دو سه خطی بنویس

ساده تر

رینگی تر

در پی قافیه و واژه نباش

سوژه ی امروزی

بگذر از دلسوزی...!

لَله هایی همه دلسوزتر از مادرشان

بی خیال از غم فردایی و عاقبت و آخرشان

من هنوز معتقدم

من هنوز معتقدم

می شود عشق به آنها آموخت

می شود در به در واژه ی بازار نبود

می توان تقدیم کرد

و پشیزی به پشیزی نفروخت

می توان عشق به آنها آموخت...

++++

2)

قرن ما شاعر اگر داشت

هوا بهتر بود

خار هم کمتر نبود از گل

بسا گل تر بود

قرن ما شاعر اگر داشت که

کبوتر با کبوتر باز با باز نبود؛ شعار پرواز

وای بر ما، که تصور کردیم عشق را باید کشت

در چنین قرنی که دانش حاکم است

عشق را از صحنه دور انداختن

دیوانگی ست، درماندگی ست ، شرمندگی ست

قرن، قرن آتش نیست

قرن یک هوای تازه است

فکرها را شستشویی لازم است

گم شدیم گر در میان خویشتن

جستجویی لازم است

نازنین ها!

از سیاهی تا سفیدی را سفر باید کنید...

Selection

شهر من، من به تو می اندیشم

نه به تنهایی خویش

از پس شیشه تو را می بینم

که گرفتی مرا در بر خویش

من وضو با نفس خیال تو می گیرم

و تو را می خوانم

و به شوق فردا

که تو را خواهم دید

چشم به راه می مانم...

تن من پاره ای از آن تن توست

و قشنگ ترین شبای پر ستاره، شب توست...


 

+ Glass Frame / سیاوش قمیشی


 

بارونو دوست داشتی یه روز

تو خلوت پیاده رو

پرسه ی پاییزی ما

مرداد داغ دست تو

بارونو دوست داشتی یه روز

عزیز هم پرسه ی من

بیا دوباره پا به پام

تو کوچه ها قدم بزن...

+
بارون /

سیاوش قمیشی


 

گر حال تو هم چون من آشفته خراب است

گر خواهش دل های من و تو، بی حساب است

ای وای به حال هر دوی ما

ای وای به حال هر دوی ما

ای وای به حال هر دوی ما

ای وای به حال هر دوی ما

+ سیاوش قمیشی


 

چهارشنبه

Amir’s story


 

الف اکثر اوقات آدم ها خودشان را در مشکلات تنها می بینند. حتی در این دنیای مجازی که خیلی ها ـ از جمله خودم ـ با اسم مستعار از پیچیدگی های روحی مان می نویسیم، نمی دانم چه مرضی ست این بی خودی خوشبخت نشان دادنِ خود؟ این بی درد نشان دادن؟ این از بدیهیات گذشتن و به پیچیدگی ها پرداختن؟

نمی دانم چه اصراری است که خودمان را دور کنیم از هم. نمی فهمم چرا به جای تسکین دردهای خیلی خیلی مشابه یکدیگر باید هرکس تنها درد بکشد و درد تنهایی را هم رویش. می نویسم اینها را برای خودم که حتی عرضه ی ساده گفتن مشکلاتم را هم ـ حداقل برای خودم ـ نداشتم. که گاهی چنان خوشبخت جلوه دادم و گاهی چنان بدبخت که واقعیت اوضاعم براستی هیچ یک از این دو نبود!

+++

جمله ی از سر سادگیِ من، دوستی که یک هفته و نیم می شد که ندیده بودمش را به حرف آورد، حرف هایی از سر بغض، بغضی که شاید سالیانِ سال با این دختر بوده و چشم هایی که هی پر از اشک می شدند و در ادامه ... ، از دردهایی که یک آدم می تواند داشته باشد و از زخم هایی که ناگهان سر باز می کنند حرف زد و حرف زد و حرف زد. نمی دانم چند ساعت شد، اما وقتی به خودم آمدم دیدم 21 سال از زندگی اش را برای من از نو گفته و برای خودش مرور کرده است!

+ معتقدم که گاهی باید دست ها را گذاشت زیر چانه و در زیر آسمان غریب پاییز نشست پای حرف آدم ها، باید هم پایشان اشک ریخت و هر ایده ی نو را برایشان با حوصله ی زیاد شرح داد، باید کمک کرد. نباید امیران را تنها گذاشت، هرگز!

+ عنوان این پست برگرفته شده از آهنگی با همین نام با صدای آقای سیاوش قمیشی است.