یکشنبه

بدون شرح

زنده باد زن بودن!


شنبه

به رسمِ ادب



از دوستانی که در چند هفته ی اخیر، بی هوا  «وهم سبز» را لینک کرده اند بسیار سپاسگزارم. اصولاً نَده نستانِ وبلاگی را دوست دارم و ایضاً اینطور غافلگیر شدن را!

فرقی ساده... خیلی ساده!

یا می توانی پس از این همه اتفاق، زندگی عادی ات را ادامه دهی و به هیچ جایت هم نباشد که چه بلایی بر سر دیگران آمده و می آید.
یا هرکاری کنی، می بینی که در نهایت نمی توانی ساکت بنشینی و خودت را به نفهمی بزنی.

پنجشنبه

بازی استقلال - فولاد


خب، بچه های تهرانی! نمی دانم طرفدار استقلال هستید ( مثل من ) یا طرفدار پرسپولیس! همانطور که می دانید هم طرفداران استقلال و هم طرفداران پرسپولیس در بازی های اخیر از حضور در استادیوم محروم بوده اند و بازی ها بدون حضور تماشاچی برگزار شد.
بازی فردای استقلال ـ فولاد ( جمعه 30 مرداد ـ ساعت 19:15) ، استادیوم آزادی، منتظر شما سبز پوشان است! حالا وقت آن است که همگی دست در دست هم دهیم و بار دیگر کودتاچیان را بترسانیم. و بازی بعدی پرسپولیس نیز همگی این کار را مجدداً انجام خواهیم داد.

تذکر:

1. تی شرت های سبزتان را زیر یک لباس دیگر بپوشید و پس از ورود به داخل استادیوم و چند دقیقه قبل از شروع بازی لباس رویی را در آورید.

2. تا فردا بیشتر وقت برای اطلاع رسانی نداریم. لطفاً به این خبر لینک دهید تا همه مطلع شوند.
برقرار باشید و سبز

چهارشنبه

مدونا هم به جنبش سبز مردم ایران پیوست!





+ منبع

ندای سهراب

خبر اومد زمستون داره میره
سکوت از شهر تیره پر میگیره
نگاه کن ! پای آزادی ِ این خاک
داره قشنگترین گُلا میمیره
خبر اومد که مردم تو خیابون
تموم عاشقا جمعن تو میدون
خبر اومد ندا غلطیده در خون
نذاره جون بده آزادی آسون
*****
خبر اومد که سینه ش سرخه خرداد
تموم ِ شهر پُر از آتیش و فریاد
خبر اومد که خون شد قلب ِ سهراب
ترانه رو سوزونده دست ِ بیداد
ببار ای آسمون بر این شب ِ تار
که عاشق ها رو میبندن به رگبار
جواب ِ حق ِ ما سرب و گلوله است
ولی جنگل نمی میره تبردار!
+ ببینید

سه‌شنبه

بی هوا

از هیچ چیز ساده نمی گذرد.
بسته به موضوع، شاید تا تهش هم برود.
بین خودمان باشد، اکثراً هم همین کار را می کند.
بودن یا نبودن؟ مسئله دیگر این نیست!
چون همه چیز هست.
شاید تو تا تهش نرفته باشی!!!

یکشنبه

...

+ یک هفته است که فهمیده ام پدرم سرطان دارد. خواهرم بی خودی فکر کرده بود خیلی می فهمم، مسخره است ولی در خانه ی ما همه چیز عکس روال عادی را طی می کند. به جای اینکه خبرها ی مزخرف را آخرین نفر به کوچکترین عضو خانواده بگویند، اولین نفر من را خبردار کرده اند! مادرم، برادرهایم، حتی خود پدرم هیچ چیز نمی دانند. دکتر گفته باید شیمی درمانی شود. شاید گفتنش راحت باشد اما برای پدری که همیشه ظاهرش مهم ترین آیتم بوده، نمی دانم. حاضرم قسم بخورم اگر موهایش بریزد پا از در خانه بیرون نمی گذارد.
+ خیلی درد دارد که بهت بگویند پُر پُرش پدرت پنج سال دیگر زنده می ماند.
+ خیلی درد دارد که بهت بگویند خواهر و برادرهایت هم همگی مشکوک به بیماری هستند.
+ دلم می خواست به جای آنها من سرطان داشته باشم. آنوقت بابا تنها نمی ماند، آنوقت نمی ترسید، آنوقت با هم بودیم، مثل همیشه یک تفاهم خاموشی بینمان می بود.
+ تو را به هرکه می پرستید یکی بیاید من را از خواب بیدار کند.

جمعه

سرنوشت زوزه می کشید!


+ آن گوشه ایستاده بود. ظاهرش مثل همیشه آرام، اما قلبش آشفته. دنیا هوار شده بود روی سرش انگار! در ذهن پریشانش زمان ها در هم ریختگی داشت، نمی دانست چرا به جای حال، گذشته جلوی چشم هایش رژه می رود و تازه گرم گذشته می شد که آینده به طرز رقت باری رشته ی افکارش را از هم می گسست.
به «س» فکر می کرد، به سکوتی که در سخت ترین لحظات زندگی همیشه آرامش بخشش بود. به آدمی که می دانست ارزش سکوت را، وقت سکوت کردن را. آدمی که ازش یاد گرفته بود که باید در شلوغی ها لحظه ای درنگ کرد و با جانِ دل به طنین سکوت گوش سپرد.
به «ر» فکر می کرد، به رفاقتی که بینشان آنقدر زیاد بود که اصلاً دیده نمی شد! به همان "تفاهم خاموش" که کم پیش می آید بین آدم های کم رنگ، رنگین ترین اتفاق باشد.
دلش می خواست کسی پیدا شود تا در همین جای خواب بیدارش کند. کسی پیدا شود که با کلی قیافه ی روشنفکرانه بهش بگوید "س...ر... نوشت را نمی شود از سر نوشت». راستی کاش چنین کسی پیدا می شد. چرا آدم ها اینقدر کم اند این روزها؟! چرا خبرهای خوب کم است این روزها؟ چرا کسی نیست که کابوس دخترک را برهم زند؟!!!
به طراوتی فکر می کرد که باید کم کم از دست می رفت. به موهایی که نوید ریختنشان را در بوق و کرنا کرده بودند. آخر دردِ تنها ماندن را می فهمید، می دانست تنهایی داغان می کند هر آدمی را !
به امید فکر می کرد. به امیدی که خودش نداشت اما باید پیدایش می کرد، باید هدیه اش می داد. آخر او را اشتباهی آدم بزرگ قصه حساب کرده بودند. ( آخ که چه اشتباه مضحکی! )
آیا نای انجام این همه کار را داشت؟ سرنوشت چه زوزه ی دلخراشی می کشید. چرا آدمی پیدا نشد تا از شر این بختک نجاتش دهد؟ چرا حروف این کلمه حرفش را گوش ندادند و راه خود را رفتند؟ چرا سرنوشت را نساختند این به درد نخور ها؟!
+ پی نوشت: حالا چطور در بیداری باید با کابوس «سرطان» دست و پنجه نرم کند؟

دوشنبه

باید و نبایدهایی در زندگی هست که آدم باید سر فرصت بنشیند و به تک تکشان فکر کند.
همیشه نباید عاقلانه ترین راهکارها را در جمعی بیان کرد، همیشه نباید منصفانه ترین رفتار را داشت، با صداقت ترین بود.
کم کم آدم ها عادت می کنند که در خاموش ترین لحظات، تو به جایشان تصمیم بگیری، حرف بزنی، دفاع کنی. و سخت ترین لحظات زمانی ست که اکثریت تابعت باشند.

یکشنبه


3 شدن نرخ بیکاری
بعضی ها گاهی آمار و ارقام عجیب غریبی اعلام می کنند که آدم شاخ در می آورد. از بس که خلاف انتظار است. و البته اشکال از تصورات و توهمات ماست و نه آمار و ارقامی که بعضاً مو، لای درزش نمی رود. مثلا شما تصور بفرمایید که تا به حال همچین خیال می کردید که هیچ کس در مملکت و حداقل پایتخت مملکت بیکار نیست و تمام ملت سرکارند و حتی "ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند." و کسی نیست که بیکارالدوله باشد؛ اما یکدفعه یک مقام محترمی مثل رئیس مرکز آمار ایران می آید روز روشن اعلام می کند که "نرخ بیکاری در استان تهران در فصل بهار نسبت به مدت مشابه آن در سال 87 به میزان 3 درصد رشد خالص کرده است.

(+)


1. موضوع این جاست که کسی به ما خط نداده است.
فرضاً آمدید و در برابر تمام خفه گی هایی که تا کنون اختیار کرده بودید یکهو کلی دموکراسی بازی درآوردید و دو سه تا آدمی را که از فرط شکنجه، ترس در چشم هایشان موج می زد را گذاشتید پای میز مصاحبه. که چه شود؟ که بگویند اوه، راستگو تر از این نظام اصلاً و ابداً وجود ندارد. یعنی که ما اصلاً نمی دانیم شکنجه را با چه حروفی می نویسند حتی!
که وقتی ابطحی از خود دفاع می کرد و زل زده بود به کثافت هایی که شما باشید، لرزش دستانش از دید ما پنهان نماند. هیچ کس هم نداند دیگر ما می دانیم شکنجه روانی یعنی چه.
2. بعد ابلهانه ترین کاری که انجامش از شما ابله ها هیچ هم بعید نبود، پخش چندین باره ی این خزعبلات از شبکه های خزعبلات ترتان بود. یادم هست آن نماز جمعه ای را که چند ثانیه از تصاویرش را آن هم کاملاً Mute پخش کرده بودید.
3. امروز روزی است که به سیاستمدارانی که س سیاست هم نیستند باید خندید و انگشت سوم خود را جلوی صورت شان بالا گرفت.
++++
قابل توجه دوستان:
1. همگی ایمیلی جدید برای خودتان بسازید، سعی کنید رسمی باشد.
از اکثر بازداشت شدگان یک ایمیل و پسورد خواسته شده تا آن را چک کنند و اگر مورد مشکوکی از قبیل فرستادن اخبار مربوط به حوادث اخیر رویت شد بهانه ای برای بهتر خالی کردن عقده های روانی شان داشته باشند.
2. متن اس ام اس ها کنترل می شود. و کلمات مشکوکی که خودتان بهتر می دانید چه هستند؛ در مراکز مربوطه با رنگ قرمز علامت گذاری می شوند. اگر تعدادش زیاد شود دردسر ساز خواهد شد. پس داشتن چند خط بدک نیست البته اگر برای اطلاع رسانی استفاده می شود وگرنه که اس ام اس را تحریم کنید.
3. نمی دانم دوستان و آشنایان در بندی دارید یا نه. فقط این را بدانید که اگر در اوین هستند به علت حضور اعضای صلیب سرخ جهانی در آنجا احتیاجی به نگرانی نیست.
4. قریب به اکثریت مجروحان حوادث اخیر در بیمارستان ها با اسم و رسم جعلی و تحت نظارت شدید بستری شده اند.

باید رها شوم


They say everything can be replaced
They say every distance is not near
So I remember every face
of every man Who put me here
I see my light come shiny
From the west up to the east
And a day now, and a day now
I shall be released
*****
They say every woman need protection
They say every woman must fall
Yeah, swear and see my reflection
Some play so high above this wrong
I see my light come shiny
میلت رها کن عاشق
From the west up to the east
دیوانه شو، دیوانه شو
And a day now, and a day now
اندر دل آتش درآ
I shall be released
پروانه شو، پروانه شو
*****
چون جان تو شد در هوا
ز افسانه ی شیرین ما
فانی شو و چون عاشقا
افسانه شو، افسانه شو
Stand next to me in this lonely crowd
A woman who swears she is not to blame
And all day long, I hear shout so loud
Just crying out that she was friend
I see my light come shiny
باید که جان شوی
From the west up to the east
تا لایق جانان شوی
And a day now,
در سوی مستان
and a day now
مستانه شو، مستانه شو
I shall be released
And a day now, and a day now
I shall be released

پی نوشت: این شعر برای همه مان که از آزادی هیچش هم بهمان نرسید.