چهارشنبه

تنزّل


 

چراغ مسنجرش روشن است. می آیم خودم را Invisible می کنم تا ببینم دنیا دست کیست که یکهو پیغام می دهد و سلام و علیک و چطوری و الخ. قسم می خورم وقتی داشت حرف می زد همش به مغزم فشار می آوردم که "ای بابا، این یارو دیگه کیه؟!" یادم نیامد و به روی مبارک هم نیاوردم.

بالاخره اینقدر حرف زد تا بین حرف هایش فهمیدم طرف عراقی است و گویا دو سه روز پیش هم با هم چت کرده بودیم! راستی نگفته بودم بعد از اندی سال، هفته ی پیش یاهو مسنجر نصب کردم و به یاد دوران شباب گهگاهی هم از این روم به آن روم سرک می کشم واسه ی خودم. فی الحال کلی چرت و پرت تحویل هم دادیم و عکسش را فرستاد و من هم الکی کلی ازش تعریف کردم که خیلی Handsome است و ...، وسط چت کردن دیدم زیادی دارد با انگلیسی افتضاحش حوصله ام را سر می برد و هی گیر که عکست را بفرست ببینم! من هم که اعصابم ضعیف، گفتم:Sorry, I don't have any personal photo in my notebook! بعد هم حرف های مسخره ی همه ی پسرها که الکی اصرار دارند به اینکه نه من عکس فرستادم و اینها. حالا انگار من به پایش افتاده بودم که عکس بفرستد مردک! خلاصه اینکه وقتی اعصابم رسماً خط خطی شد گفتم: I Don't want to talk more, Bye ، و دقیقاً همین موقع یارو مثل یک آقای غیر ایرانی عمل کرد و در کمال نزاکت به غلط کردن افتاد! البته هیچ دلیلی هم نداشت که معذرت خواهی کند! یعنی بیشتر از اینکه او مقصر باشد من مقصر بودم که با سرماخوردگی شدید و افسردگی حاد رفته بودم که چت کنم. ( بین خودمان باشد چت که نه، پاتیناژ! ). بعد باز هم با هم چت کردیم و من هم که درب و داغان! شماره ی همراهم را هم بهش دادم!!! (لطفاً چپ چپ نگاه نکنید، همین امشب مسنجرم را می اندازم سطل آشغال.)

++++

لازم نیست کسی یادآوری کند؛ خودم می دانم که در حال "تنزل انسانی" هستم. از همین روزمره نویسی ام هم کاملاً پیداست. مغزم کار نمی کند، زیادی درگیر آدم ها شده ام و خودم را پاک فراموش کرده ام، همه ی اینها را می دانم. پشت اغلب نوشته هایم هیچ فکری نیست و منطقم را هم که معلوم نیست به کی قرض داده ام! در تعطیلات بین ترم ها هستم و علی رغم زوری که دوستان می زنند تا از خانه بکشندم بیرون! هنوز مقاومت کرده ام. دوست همشهری ام سه روز پیاپی تلفن می کند و اصرار که بیا بریم فلان جا، بیا بریم بهمان جا. می گویم حوصله ندارم. می گوید تو رو خدا! می گویم باشه، دیوونه ام کردی. قول می دهم که بروم اما یک ربع بعد باز تلفن می کنم که ببخشید، کلی با خودم کلنجار رفتم اما دیدم حس بیرون رفتن ندارم. آن طفلک هم دیگر اصرار نمی کند ولی نمی دانم چرا فکر می کند لابد فردا و فرداها حالم بهتر می شود! امروز آب پاکی را ریختم روی دستش، گفتم برای ثبت نام باهاش نمی روم دانشگاه. با کلی علامت تعجب بالای سرش پرسید چرا؟! گفتم مگر قرار نبود همه ی بچه های کلاس با هم برای ثبت نام بروید؛ من تحمل شلوغی و سر و صدا ندارم.، ایضاً مسخره بازی ملت را، ایضاً ... دوستم شوکه شده بود، آخر سر گفت تو حالت اصلاً خوب نیست!!! (بین خودمان باشد اما در زندگی اش یکبار هم خوب نکته سنجی کرد.) آن یکی دوستم رفته مسافرت، از آن جا (وسط خلیج فارس) زنگ زده که شنیدم حالت خوب نیست!!! می گویم حوصله ندارم. می گوید یک شماره برایت اِس می کنم، زنگ بزن برادرم بگو همه ی سریال های جدید رو برات بیاره که حوصله ات سر نره. می گویم Ok ( این بچه هم نمی داند من دردم چیز دیگری است.)

++++

با مامان و بابا و خواهر و برادر و ... که اصلاً حرف نمی زنم. چرا؟ تقصیر خودشان است و دقیقاً هم چون این را می دانند همه شان افسردگی گرفته اند. اصولاً راحت قهر نمی کنم اما اگر هم رابطه ام کات شود حداقل یکی دوسالی طول می کشد تا کمی بهتر شود. با علم به این موضوع حساب کار دستشان می آید که نباید پا روی دم من بگذارند.

+ نظریه های اخلاقی تان را هم نگه دارید برای خودتان در ضمن.

++++

با خودم فکر می کنم این اقدامات مدنی وقت تلف کردن است. باید فکری اساسی کرد.