جمعه

اندر باب پاسخ



ما آدم ها با تکرارهایمان نفس می کشیم!
+ حالِ روحت خيلي بد است! اين صداهاي عجيب را مي شنوي؟ خودش است، روحت را مي گويم… مي شنوي؟!
دارد خود را به پيكره ات مي كوبد. يعني واقعا ديوانه شده؟ چه بيهوده خود را به اين سو و آن سو مي كوبد، يعني بعد از اين همه مدت هنوز نفهميده تا وقتي كه تو نفس مي كشي او اجازه ي خروج نخواهد داشت؟!
حالا اين سؤالات به چه درد مي خورد؟ كاري كن تا آرامش كنيم.

آهان، پيدا كردم! يك آدم، بله درست شنيديد ما به يك آدم نياز داريم! بدو… زود برو خودت را قاطي آدمها كن، باز هم تعادل را نگه نداشتي و گوشه نشيني ات به طول انجاميده، به همين خاطر او ناراحت است آخر چند بار بگويد كه تنهايي را دوست ندارد! يك هم نفس مي خواهد… برو با آدمها حرف بزن، آن پيرزن را گوشه ي خيابان مي بيني؟ برو، خودش است شايد بتواني هم كلامش شوي.
تو بيشتر از آب و غذا به وجود آدمها محتاجي، بيشتر از خودت به ديگران نياز داري… ديگراني كه به سويشان مي روي و دوباره نا اميدت مي كنند و باز هم مجبور مي شوي به خود برگردي و دگر بار طاقتت طاق مي شود و باز هم از اول…!
اگر شده تمام عمر در اين خيابان مي روم و مي آيم اما از من نخواه خود را سنگي كنم!

ـ این جملات مربوط به یکی از پست های وبلاگ افسون شب بوده است. من در شرایط بسیار سخت زندگی ام این جملات را نوشته ام و پر واضح است که در آن روزهای سخت و تکرارناشدنی با اینکه حصار کشیدن دور خود، به مراتب راحت تر بود اینکار را نکردم. و حالا؟!



+ از آنجائي كه بحث هاي فلسفي نيازمند تفكر، صرف زمان و انرژي زيادي ست. تصميمم بر آن شد كه به تدريج تار و پود افكارم را باز كنم كه حداقل قابل درك باشند. اين تنها راه است به گمانم!

اگر خاطرتان باشد چند وقت پيش بحثي را تحت عنوان “فلسفه ي خدايان كوچك” آغاز كرده بودم و خيلي كلي و سربسته راجع به موضوعي صحبت كردم كه اولين بار جرقه اش را موريس مترلينگ در كتاب ” خداوند بزرگ و من” در مغزم زد. در واقع با اثبات منطقي او از خدا بودن انسانها و برداشت هاي گاه عجيب و غريب من از حرفها از “انسان خدابيني” به ” خود خدا بيني” رسيدم! ( مي دانم كه مي گوييد مسير را از ته شروع كرده اي و مي خواهي به نقطه ي آغاز برسي) و البته انعكاس و بازتاب جالبي كه حرفهايم در بين انسانهاي دنياي واقعي و مجازي داشت هم قابل كتمان نيست.
به هر رويه ، اكنون قصد دفاع كردن از افكارم را دارم و مي خواهم روشن كنم كه پشت ” خودخدابيني” در فلسفه ي من چه رازهايي پنهان است.

يك تجربه ي عملي به من نشان داد كه 99% انسانها پس از شنيدن واژه ي “خودخدابيني” در پس
“انسان خدابيني” حالتي كاملا تدافعي به خود مي گيرند و دم دست ترين صفت را در فرهنگ لغت ذهنشان كه پيدا مي كنند همانا واژه ي “خودخواه” است ! شايد باورتان نشود اما از شش هفت نفري كه اين بحث را برايشان باز كرده ام تقريبا همه شان متفق القول حرفشان به خودخواه بودن گوينده كشيده شده است! / بابت بلند و رسا گفتن تفكرتان بي نهايت ممنون چون مهلت دفاع كردن را به گوينده داديد /.

دفاعيه ي من از “خود خدا بيني” :

معني كلمه ي خودخواه: خودخواه به انساني تلقي مي شود كه تمام خوبي ها و برتريها را صرفا براي شخص خود بخواهد. و در موارد حادتر “حسادت” از داشتن خوبي ها وتمايزات سايرين ناراحت گشته و درصدد پايين كشيدن فرد مورد حسادت واقع شده از جايگاهش برآيد.
موريس مترلينگ مي گويد “انسان خدابيني” ، من نمي فهمم چرا انسانها جايي كه بايد از خود فروتني نشان دهند ؛ ناز و افاده شان قابل جمع كردن نيست و جايي كه بايد استوار بايستند و به خود ببالند ؛ فروتني شان گُل مي كند!
خب آن بيچاره ( موريس جان) هم گفته “انسان خدا بيني” ! مگر من و شما جزو انسانها نيستيم؟! پس به چه دليل نبايد از ” خود خدا بيني ” خودمان شروع كنيم؟
دقيقا گير كارمان همين جاست و بالطبع دليل اول و آخر از زير بار مسئوليت شانه خالي كردن هايمان! مغز من مي گويد ” خودخدابيني” به مراتب سخت تر است از “انسان خدا بيني” چرا كه انساني كه خود راخدا ببيند طبيعتا مسير پر پيچ و خم تري را انتخاب كرده است و همانطور كه خودتان بهتر از من مي دانيد فاكتورهاي بسياري را بايد مد نظر داشته باشد و تك تكشان را رعايت كند و از طرفي همين گرفتار غرور نشدنش كه از همه پيچيده تر است!
” خود خدا بيني ” مسلما خودخواهي تلقي نمي شود چرا كه در نگاهي بسيار ساده فقط كافيست همان جمله ي اول پست را مثل من وسعت ببخشيد.

همه ي دخترها در سراسر جهان پرنسس هستند، همه ي ما دخترها !
بزرگ تر: همه ي پسرها در سراسر جهان پرنس هستند،‌همه ي شما پسرها!
بزرگ تر: همه ي ما انسان ها همچون پرنسس ها و پرنس ها هستيم!
بزرگ تر: همه ي ما انسان ها يونيك و بي همتا هستيم ( نمونه ي بارزش نوك انگشت اشاره تان / همان اثر انگشت بي همتايتان! / )
بزرگ تر: همه ي ما انسان ها خدا هستيم. ( انسان خدابيني)
از افكار موريس هم بالاتر مي رويم : همه ي مخلوقات خدا هستند !

تا ابنجا دو چيز ثابت شد. 1) خود خدا بيني نه تنها بد نيست بلكه بسيار هم خوب است.2) خود خدا بيني مترادف با خودخواهي هم نيست.

حالا چرا به نظر من خود خدا بيني در جايگاه والاتري نسبت به انسان خدا بيني قرار دارد؟
مزيت هايش را مي شمارم:

A ) در علم روانشناسي ثابت شده است كه انسان به ندرت پيش مي آيد كه در يك فرآيند طولاني از عملكرد خود دلسرد شود! لطفا كمي بيشتر به اين قضيه دقت كنيد… اگر در اول كار ديگران را خدا ببينيد ممكن است زودتر از آنكه فكرش را بكنيد دلسردتان كنند. اما اگر در مراحل ابتدائي خودتان نقش خدا بودن را تمرين كنيد دلسرد نمي شويد كه هيچ اگر خطايي هم در عملكردتان مشاهده كرديد سعي در رفع آن خواهيد كرد.
B ) اگر به خود خدابيني برسي مطمئنا ديگران را نيز با انرژي هاي مثبتي كه از خود آزاد مي كني ترغيب به كشف ايده آل ترين وضعيت خودشان مي كني.
C ) رابطه اي بسيار مثبت تر و تنگاتنگ تر بين خودخدابيني و سپس انسان خدابيني نسبت به عكس اين قضيه وجود دارد كه مطمئنا تا به اينجا خودتان بدان پي برده ايد.
پارازيت نوشت: ناتانائيل،‌ بكوش عظمت در نگاه تو باشد نه در آن چيزي كه بدان مي نگري!
/ كتاب مائده هاي زميني اثر آندره ژيد/


ـ ایضاً این جملات نیز از وبلاگ های قبلی من کپی شده است. جملاتی که ناشی از طرز تفکر من بوده و هست. بنظرت آیا هنوز هم من از بالا به دیگران نگاه می کنم؟! و آیا کسی که از بالا به دیگران می نگرد برای یک دوست مجازی انقدر ارزش قائل می شود که به تک تک سوالاتش پاسخ دهد؟ به ریز و بم هر پست و نوشته و حرف های یک انسان که بی شک حاصل فکر، شعور و ارزیابی او از هر حادثه و حتی اتفاق روزمره است دقت کند؟!


چرا جاده يك طرفه است؟! (یا بهتر بود بنویسم چرا بخش نظرخواهی را بسته دوست دارم!)اگر بخواهم صادقانه بگويم؛ جاده به اين دليل يكطرفه است كه نه من تحمل بحث هاي بي نتيجه را دارم و نه شما حوصله ي ادامه دادن بحث را!جاده به اين دليل يكطرفه است كه نه من دنبال چيزي فراتر از خود مي گردم و نه شما دنبال چيزي فراتر از من، شايد!جاده به اين دليل يكطرفه است كه من؛ هيچ خواسته، توقع و انتظاري از هيچ كس ندارم.جاده به اين دليل يكطرفه است كه فرصتي داده شود براي تفكر درست تر! البته اگر قادر به غنيمت شماردن باشيم.جاده به اين دليل يكطرفه است كه نه من ادعايي دارم و نه شما، شايد!جاده به اين دليل يكطرفه است كه دلخوري به خاطر پايين بودن فرهنگ مباحثه بينمان پيش نيايد.جاده به اين دليل يكطرفه است كه دوستي هايمان در چند تعارف پيش پا افتاده خلاصه نگردد و رابطه مان در خورِ مقام انسانيتمان، نه در محدوده ي بده بستان ها. پس تنها هستم و با شما! ( شايد براي آزمودن روشي ديگر فراي روال مرسوم، تنها با تغيير دادن مكان دو واژه! ديگر زمانش رسيده كه به جاي با هم و تنها بودن، تنها و با هم بودن را تجربه كنيم!)

ـ شاید باورش کمی سخت باشد اما من تا زمانی که در بلاگفا می نوشتم و بخش نظرخواهی وبلاگم باز بود، همیشه از حضور افرادی که 1 دقیقه پس از انتشار مطلب؛ از یک پست واقعاً بی خود وبلاگم تعریف می کردند، حالت تهوع شدیدی بهم دست می داد. از خواندن این جمله که به منم سر بزن و 5 شاخه رز پایینش که انگار بهم زبان درازی می کردند اعصابم بهم می ریخت و بیشتر از همه از خودم عصبانی بودم که چرا درِ این سوهان روح را تخته نمی کنم؟! و شاید ناراحت شوید اما گاهی دوستانم هم نظراتی راجع به بعضی پست ها می دادند که قضیه ی همان دو گوش دراز مطرح می شد باز! من خودم را ملزم به تنگ تر کردن محدوده ی دوستانم کردم چرا که هیچ وقت به ارزش شلوغ بودن یک جمع معتقد نبوده و نیستم. به عبارت بهتر به جای ده دوستی که قابلیت درکشان را ندارم ترجیح می دهم با دو نفری باشم که حداقل درک متقابلی از هم داریم. و هر ده دوازده پست، یک نظرخواهی را باز می گذاشتم تا دو سه نفری که نظر می گذارند حداقل به حرف هایی که می خواهند بگویند کمی هم فکر کرده باشند.

++++

و پاسخ این پرسش که چرا دنیای مجازی را اینقدر جدی گرفته ام؟!
سوالت در نوع خودش کمی برایم عجیب است. آیا دنیای مجازی برای شما جایی برای تفریح و خوش گذرانی و مکانی غیر جدی است؟
اگر اینطور است که به خودتان مربوط است اما درباره ی من نه تنها دنیای مجازی و آدم هایش ، بلکه هیچ چیز به جز شوخی، شوخی نیست. البته در همان شوخی ها هم گاهی جدی ترین حرف هایم گفته می شود!
به هر حال درباره ی اینکه زیاد نمی نویسم دلگیریتان منطقی است و بنده هم سعی می کنم بیش از پیش برای نوشتن وقت صرف کنم. امیدوارم پاسخ ها قانع کننده بوده باشد.

برقرار باشید و سبز