سه‌شنبه

تیرهای سقف را بالا بگذارید، نجاران



اثری دیگر از جی.دی.سلینجر
امشب برنامه از یک پایگاه نیروی دریایی در نزدیکی سَن دیه گو پخش می شد، انگار جا قحط بود. پر بود از پرسش و پاسخ های فضل فروشانه. صدای فرنی طوری بود که انگار سرش سرما خورده. زویی حسابی سرحال و معرکه بود. مجری از آن ها خواست درباره ی انبوه سازی مسکن حرف بزنند، و دخترک سخنور گفت از خانه هایی که همه چیزشان شبیه هم است بدش می آید ـ منظورش ردیف طولانی خانه هایی بود که با یکدیگر مو نمی زنند. زویی گفت این خانه ها «قشنگ» هستند. گفت خیلی قشنگ است که آدم بیاید خانه و بعد متوجه شود خانه را عوضی گرفته است. عوضی با دیگران شام بخورد، در تختخواب عوضی بخوابد، و صبح با این فکر که آن آدم ها خانواده ی خودش هستند همه را ببوسد و خداحافظی کند. حتی گفت ای کاش همه ی آدم های دنیا عین هم بودند. گفت این طوری هرکس را ببینی فکر می کنی زنت یا مادرت یا پدرت است و مردم همیشه هرجا که می روند یکدیگر را بغل کنند، و این «خیلی قشنگ» است.
ترجمه امید نیک فرجام/ انتشارات ققنوس/چاپ پنجم/ 2400 تومان

+ در تعطیلات یک هفته ای بین ترمی ( چه ترکیبی! ) به سر می برم. مهلتی پیش آمد که دو رمان و دو نمایش نامه ی معرکه از امانوئل اشمیت را بخوانم و یک ذره ی بسیار ناچیز از فضای تئوریکِ حال بهم زنِ دانشگاه بیرون بیام. یادم هست که در کمال نامردی، از سگ ولگرد و عقاید یک دلقک چیزی ننوشتم در ضمن! (حکایت گوش درازان، خدای من)
+ بعضی اوقات (تازگی ها) شدیداً هوس می کنم خودم را به کری بزنم. صدای بعضی آدم ها در گوشم کاملاً محو است، خودشان هم می فهمند متأسفانه.
+
1. کسی که همیشه شب ها میوه می خورد.
2. وقتی راه می رود در 80% مواقع باید انگشت هایش نزدیک ترین دبوار را لمس کند.
3. وقتی حالش خوب نیست ( در مود افسردگی ) روی «صندلیِ پشت به زندگی » می نشیند.
لازم به ذکر است «صندلی پشت به زندگی» لقبی است که اینجانب به یکی از صندلی های آشپزخانه داده ام که وقتی رویش می نشینی رسماً هیچ دیدی به فضاهای «آدم طلبِ» خانه نداری.
4. اگر کسی در شعاعی نزدیک تر از حداقل دو متری اش بخوابد روحش پریشان می شود.
+ از آب گل آلود ماهی گرفتن، حکایت امروز بعضی وبلاگ نویسان است.
پیشنهاد: [هم‌داستانی را بلدی؟ فرق می‌کند با دوستی، یا هم‌دلی، یا همراهی.
خوب است آدم هم‌داستان داشته باشد. حالا این هم‌داستان می‌تواند به آدم فحش‌ هم بدهد، آنچنان آستینی هم بالا نزند برای کمک کردن به آدم (دست بالا بگیر چاهار انگشت بالای مچ)، اما همین که هست، یعنی که با زخم‌ها و دردهای کم‌تر، با به در و دیوار خوردن‌های کمتری، "خودم" بودن آدم میسر می‌شود.
شبیه آن وقت‌های بچگی که اگر می‌زدی گلدان می‌شکستی، وحشت برت نمی‌داشت، می‌دانستی برادرت هم دیروز زده بشقاب شکسته، و تو تنها موجود شکننده‌ی عالم دنیا نیستی.
اگر هم‌داستان نداشته باشی، رو می‌آوری به زندگی زیرزمینی.
این زندگی زیرزمینی که می‌گویم، خیال نکن که یعنی زندگی مخفیانه، نه، زندگی زیرزمینی یعنی نگذاری صدای "خود"ت از یک حدی بالاتر بیاید.
یعنی در بسیار جاهایی از زندگانی‌ات، لبخند بزنی و بگذری، چون با آدم‌هات زبان و ادبیات مشترک نداری، که حرف زدن و خواستن یعنی درگیری و جنگ، و چه اهل‌ش باشی چه نه، می‌دانی که یک جاهایی صلح و آرامش از حقیقت بهتر است.
زندگی زیرزمینی، یعنی گاهی یادت برود که قرار بوده چه جوری زندگی کنی، یعنی دائم مجبور باشی به یاد خودت بیاوری، که چه شکلی هستی، چه شکلی می‌خواهی باشی.
انگار که آینه نداشته باشی و هی دنبال خودت بگردی توی آینه‌ی خانه‌ی دیگران، شیشه‌ی ماشین‌ها و ویترین مغازه‌ها.
و هیچ وقت خدا هم تصویرت بی‌غش نباشد، خود خودت نباشد.
که همیشه‌ی خدا مجبور باشی پیرایه‌ها، اضافه‌ها را بزنی کنار توی ذهن‌ت؛ و خودت را تصور کنی.
که خسته شوی از این تصور کردن. خسته شوی از این در ذهن، در خیال زندگی کردن.
و آدم‌ها را ببینی که بعضی‌شان چه خوب بلدند مهار کردن این خود زیرزمینی‌شان را. عاشق می‌شوند؟ خب ازدواج می‌کنند، و افتخار می‌کنند که اگر جامعه فلان جور نبود ما ازدواج نمی‌کردیم که، چون خواستیم با هم باشیم، ازدواج کردیم.
پول درمی‌آورند و پول درمی‌آورند و بی‌خیال آرمان‌ها و آرزوهاشان می‌شوند؟ مجبورند، مجبورند هی خط قرمزهاشان را رد کنند، تا بتوانند در دایره‌ی به گمان آن‌ها تنگ شده‌ و من می‌گویم کم‌رنگ شده‌ی زندگی حقیقی‌شان، زنده بمانند.
همان قصه‌ی مزخرف گشنگی و عاشقی.
]