نشسته بودم لب دریا و نگاه میکردم به موجها و مچبند سبزه دستم بود و دلم نمیآمد به ماسههای کثیف چنگ بزنم. مچبند سبزم را یک ماه است که دوباره میبندم. مچبند سبز نشان میدهد معترضم. توی خیابان ساکت و آرام راه میروم و فریاد اعتراضم از مچ دستم بلند است. و چقدر خوب که نمادی وجود دارد که لازم نباشد فریاد بکشم و حنجره بدرم. چقدر خوب که این نماد چیزی از درونم را که فروخوردهام، بیرون میریزد و عیان میکند و چه خوب که معترضان قابل شناساییاند در حالی که خطوط چهرهشان چیزی را نشان نمیدهد. اعتراض و نفرتت اگر خصوصی است نهانش کن تا دیگران را وادار به قضاوتی ناروا و ناعادلانه نکنی اما اگر عمومی است بگذار رها شود و دیگران را وادارد که دوباره به خودشان و به وضعیتشان و به پس و پیششان فکر کنند. چه خوب میشد آدمهای معترض به وسیلهای اعتراضشان را عیان میکردند تا آنها بفهمند کسانی که برای خودشان دارند آرام گوشه پیادهرو راه میروند، توی صف اتوبوس ایستادهاند، پشت چراغ قرمز منتظر سبز شدن چراغند، دستشان را از ماشین بیرون آوردهاند تا راه بگیرند، همه روحشان فریاد است و حسرت و غبطه رهایشان نمیکند. اصلاً گیرم که شرایط عوض نشد اما تو نشان بده که فراموش نکردهای. حتی اگر یکسال بگذرد، حتی اگر دو سال بگذرد،حتا اگر سالها بگذرد و تو پیرزنی را ببینی که نشسته، چنگ میاندازد به ماسهها و دریا را نگاه میکند و مچبند سبزی به دستش بسته و تاریخی روی مچ دستش سنگینی میکند.