شنبه

خوشبختی

پست قبلی از مسعود فردمنش است. نمی دانم چرا اسمش اینقدر دیر یادم آمد!

+++

یک) بنظرم هیچ چیز به اندازه ی نقطه های بی جا گذاشتن بین حروف یک کلمه برای یک وبلاگ نویس، حالا مبتدی یا حرفه ای، ضایع نیست. راستش تازگی ها وقتی وبلاگی را می بینم که مثلاً سیاست را س.ی.ا.س.ت نوشته، از خواندنش صرف نظر می کنم. من معتقدم یا یک آدم آنقدر جربزه دارد که از سیاست و سکس و ... بنویسد ـ بدون ترس از فیلتر شدن ـ یا ندارد و اگر از بد روزگار ندارد پس خیلی بی جا می کند که ...!!!

دو) اگر دقت کرده باشید کلی وبلاگ به لینکدونی اضافه کرده ام که یکی از یکی بهترند.

سه) با علم به اینکه الآن در مهر ماه سال 88 به سر می بریم دلم می خواهد از خوبی های سال 87 حرف بزنم. من اصولاً کمی دیرتر از زمان واقعی زندگی می کنم!

سال 87 اولش برایم خیلی سخت شروع شد. حال روحی مساعدی نداشتم و یک آدم شکست خورده ی از این جا رانده از آنجا مانده بودم رسماً. اینها را دارم می نویسم چون پریشب وبلاگ "هرزگی های من" را با کل آرشیوش خواندم. تأثیرش بر نوشته های حالا این است که آنروزها من هم مثل نویسنده ی این وبلاگ در یک جمله ی مختصر " از خودم شکست خورده بودم." حالا شاید ایشان چنین حسی نسبت به خودش نداشته باشد اما باعث شد که من این حس درونم تازه شود. خلاصه اینکه جایی که من با هر زور زدنی نمی توانستم مشکلاتم را حل کنم و بیشتر از اینکه من آنها را حل کنم آنها مرا حل می کردند، کسان دیگری به دادم رسیدند. خیلی ها چه در دنیای مجازی مثل پیمان و شادمهر و یاسمن و چه در دنیای واقعی مثل افسانه و حمید و فریده و امید و ... . شاید خودشان جا بخورند که مثلاً چه کار برایم کرده اند؟ شاید هم اصلاً ندانند که چه کرده اند اما همه ی این آدم ها در یک نقطه ی عطف به من و به هم رسیدند. و هرکس حرف هایی زد که در ادامه ی حرف دیگری مثل جا گرفتن درست قطعه های پازل زندگی من عمل کرد. من از وضعیتم بیرون کشیده شدم و دقیقاً از مهر ماه همان سال زندگی ام به طرز زیبایی شروع به تغییر کرد و سیر صعودی اش را از سر گرفت. من در سال 87 و در سن 20 سالگی با آدم ها و وبلاگ ها و نوشته هایی آشنا شدم مثل سایه، از قلب کویر، روسپیگری، Once Again ، Hermes Marana و ... که هر کدام زاویه ای از زندگی ام را بهبود بخشیدند، راستش بهبود کلمه ی مناسبی نیست ، بهتر است بگویم درمان کردند. من را در تجربه ها و سختی ها و تفکراتشان شریک کردند و به من آموختند آموختنی ها را.

معنی اسم من "خوش بخت" است. و همیشه به این معتقد بوده ام که خدای بزرگ تری که رئیس این آدم های خدای گونه است همیشه بهترین ها را برای تکمیل خوشبختی بر سر راهم قرار داده است. می دانید که من اهل تعریف الکی نبوده و نیستم. جایی که من به ترحم دیگران احتیاج داشتم یکی مثل پیمان که می توانست خیلی راحت با کمی ترحم دل من را به دست آورد این کار را نکرد. راستش آن موقع دلم می خواست یکبار این آدم را در کل زندگی اش بگیرم و حسابی بزنمش! چون مثل بقیه طرفدارم نبود، او خودش بود. و همین باعث شد که من بایستم تا کم نیاورم... او حرف خودش را می زد و رد می شد، من بهش گیر می دادم و او در خونسردی کامل سر حرفش (خیلی از حرف هایش ) می ایستاد و حرص من را بیشتر در می آورد. او باعث شد من بچه ننه نشوم. او باعث شد بفهمم که آدم باید بعضی وقت ها صبر کند تا بفهد... و من کم کم می فهمیدم حرف هایش را .

شادمهر بعدتر با من دوست شد. یادم هست اولین بار علی برایم کامنت گذاشته بود و خوب خاطرم هست که خیلی خوشم آمده بود از بهایی که به آدم ها می دادند و البته هنوز هم همینطورند. درست جایی که پیمان من را با خودم درگیر کرده بود اینها یک جور خوب دیگری بودند. شادمهر آرام و خیلی خیلی خیلی دلسوز است، این را وقتی فهمیدم که حتی الهه جان هم وبلاگشان را با اسم شادمهر لینک کرده بود! اما علی منطقی تر است، شاید هم خشک تر، شاید هم این اخلاقش شبیه من باشد که هرکسی را آدم حساب نمی کند. و اما از شهاب چه بگویم از بس که این بشر سرش در کار خودش است و اصولاً در دنیای خودش زندگی می کند. من از طریق وبلاگ این دوستان با مهراوه و الهه آشنا شدم یعنی راستش را که بخواهم بگویم بین لینک هایتان نوشته های این دو نفر را بیشتر دوست داشتم و از وبلاگ مهراوه هم با نیلوفر نویسنده ی دانشگاه با طعم باران و از وبلاگ نیلوفر پلی زدم تا روزانه های زیپ زاگ و دکتر پرتقالی! ( چه راه درازی آمده ام من ) از وبلاگ پیمان اما به وبلاگ مرجان رسیدم، اعتراف می کنم که بد موقعی به مرجان از قلب کویر رسیدم چون او در حال نوشتن نوستالژی های آشنایی خودش و مریخی اش بود و من راحتی نوشته هایش برایم قابل هضم نبود. یادم می آید حتی لینک وبلاگش را هم حذف کردم اما بعدها دوباره برگشتم و کم کم خواندمش و چه بسیار از او یاد گرفتم...

با یاسمن اما جور دیگری آشنا شدم. معتقدم یاسمن خدای ریزه کاری هاست، ریزه کاری هایی را در زندگی یادش می ماند که خیلی از ما حتی یادمان نمی آید که کی فراموششان کرده ایم. و چه اینهمه قشنگ است این شریک کردن دوست هایش با بقیه، من بهترین وبلاگ های زندگی ام را از طریق او شناختم، بله از طریق دوستی چون او معنی آهو نمی شوی به این جست و خیز را فهمیدم و معنی لحظه ی آذین را یا منصفانه را یا ...

من جمع شدن زندگی ام را به عینه درک می کردم به بیشتر آموختن، به زندگی آموختن در این دنیای مجازی و اوه خیلی چیزهای دیگر که در چند خط این پست نمی گنجد.

+ نوشتن اینها حس خوبی بهم داد، باید بنشینم دلایل خوشبختی ام را بنویسم انگار.