جمعه

سرنوشت زوزه می کشید!


+ آن گوشه ایستاده بود. ظاهرش مثل همیشه آرام، اما قلبش آشفته. دنیا هوار شده بود روی سرش انگار! در ذهن پریشانش زمان ها در هم ریختگی داشت، نمی دانست چرا به جای حال، گذشته جلوی چشم هایش رژه می رود و تازه گرم گذشته می شد که آینده به طرز رقت باری رشته ی افکارش را از هم می گسست.
به «س» فکر می کرد، به سکوتی که در سخت ترین لحظات زندگی همیشه آرامش بخشش بود. به آدمی که می دانست ارزش سکوت را، وقت سکوت کردن را. آدمی که ازش یاد گرفته بود که باید در شلوغی ها لحظه ای درنگ کرد و با جانِ دل به طنین سکوت گوش سپرد.
به «ر» فکر می کرد، به رفاقتی که بینشان آنقدر زیاد بود که اصلاً دیده نمی شد! به همان "تفاهم خاموش" که کم پیش می آید بین آدم های کم رنگ، رنگین ترین اتفاق باشد.
دلش می خواست کسی پیدا شود تا در همین جای خواب بیدارش کند. کسی پیدا شود که با کلی قیافه ی روشنفکرانه بهش بگوید "س...ر... نوشت را نمی شود از سر نوشت». راستی کاش چنین کسی پیدا می شد. چرا آدم ها اینقدر کم اند این روزها؟! چرا خبرهای خوب کم است این روزها؟ چرا کسی نیست که کابوس دخترک را برهم زند؟!!!
به طراوتی فکر می کرد که باید کم کم از دست می رفت. به موهایی که نوید ریختنشان را در بوق و کرنا کرده بودند. آخر دردِ تنها ماندن را می فهمید، می دانست تنهایی داغان می کند هر آدمی را !
به امید فکر می کرد. به امیدی که خودش نداشت اما باید پیدایش می کرد، باید هدیه اش می داد. آخر او را اشتباهی آدم بزرگ قصه حساب کرده بودند. ( آخ که چه اشتباه مضحکی! )
آیا نای انجام این همه کار را داشت؟ سرنوشت چه زوزه ی دلخراشی می کشید. چرا آدمی پیدا نشد تا از شر این بختک نجاتش دهد؟ چرا حروف این کلمه حرفش را گوش ندادند و راه خود را رفتند؟ چرا سرنوشت را نساختند این به درد نخور ها؟!
+ پی نوشت: حالا چطور در بیداری باید با کابوس «سرطان» دست و پنجه نرم کند؟