شنبه

حرف هایش با من است هنوز...

کاش حوصله داشتم برایش توضیح دهم که من همه ی آن چه را که می گوید قبلاً انجام داده ام، اما سکوت انتخاب به ظاهر عاقلانه ام بود.

یک هفته است که خودم را بسته ام به ترجمه، شب و روزم معلوم نیست. هی فرت و فرت چای می خورم و کلمات را پس و پیش می کنم و مثلاً می خواهم خودم را بزنم به آن راه تا فکر کردن به یک چیزهای مهمی را به تعویق بیندازم. امروز ساعت 5:30 صبح کار یک ترجمه تمام شد و چیزی که از من باقی مانده بود شباهت عجیبی به یک جنازه داشت. دیشب ساعت یک ربع به یازده داشتم تلفنی با یکی بحث می کردم که خودش هم نمی دانست چه ترجمه ای می خواهد! لا به لای حرف هایش هم یک ریز به این اشاره می کرد که باید از پایان نامه اش دفاع کند و چند رفرنس می خواهد با متن انگلیسی اش تا در این پایان نامه بگنجاند. ـ بی شک باورش این بود که رفرنس خارجی پایان نامه را با کلاس جلوه می دهد. ـ لا به لای جملاتی که به فارسی برمی گردند به خودم فکر می کنم، به حرف هایش، به زندگی ام، به اینکه یادم رفت از آقاهه بپرسم تا کی وقت برای تحویل ترجمه اش دارم!

امروز، روز استراحت بود. ساعت 11:30 از خواب بیدار شدم، یا به عبارت بهتر از کما خارج شدم! همه اش به این فکر می کردم که بدبخت مترجم ها چه زندگی مسخره ای دارند و خدا را شکر که من شغلم این نیست. هنوز حرف هایش در گوشم است، لعنتی یک هفته گذشته اما فکرش از سرم بیرون نمی رود. باز هم فرت و فرت چای می خورم و مثل شبح در خانه می چرخم و هیچ حرفی برای گفتن پیدا نمی کنم. وروجک خان هم دیگر آنقدر بزرگ شده که بفهمد بعضی اوقات نباید دور و بر من بپلکد. به این فکر می کنم که 8/8/88 هیچ هم تاریخ خوبی برای عقد نیست، این وابستگی لعنتی من به خواهر دومی دارد اذیتم می کند. ـ شوهر چه صیغه ای است دیگر؟! ـ موضوع خیلی ساده است و دقیقاً به همین دلیل دارم لنگ می زنم! ساعت 5 عصر جمعه به این نتیجه می رسم که من نباید بی کار بنشینم وگرنه آدم خودآزاری هستم که به محض بی کاری، با تفکرات کج و معوج دائماً خودم را اذیت می کنم.

دوستم اس ام اس ـ محض رضای خدا پیامک دیگر چیست؟ ـ می زند، موضوع مسخره از این قرار است که یکی دارد ازدواج می کند و از من دلخور است که چرا بهش تبریک نگفته ام و این دوست ما را واسطه کرده که بفهمد چرا من بهش تبریک نگفته ام. ـ مسخرگی شاخ و دم ندارد که ـ حوصله ی جواب دادن ندارم، بی خیالش می شوم چون اصلاً این موضوع برایم جذاب نیست. به این فکر می کنم که بهتر است یک تجدید نظری در مورد آدم هایی که دور و برم می چرخند داشته باشم، دیگر دارند زیادی اعصابم را بهم می ریزند.

بعد از تمام این دلمشغولی ها هنوز هم حرف هایش در گوشم است و بعد از یک هفته هنوز هم دارد اذیتم می کند. من باید یکبار تکلیفم را برای همیشه معلوم کنم، تصمیم سختی نیست فقط کمی عرضه می خواهد!